50
غزل شمارهٔ ۱۶۵۸
حضور دل نبود با عبادتی که مراست
تمام سجده سهوست طاعتی که مراست
نفس چگونه برآید ز سینه ام بی آه؟
ز عمر رفته به غفلت ندامتی که مراست
ز رستخیز نباشد گناهکاران را
ز خود حسابی، در دل قیامتی که مراست
اگر به قدر سفر فکر توشه باید کرد
نفس چگونه کند راست، فرصتی که مراست؟
ز داغ گمشده فرزند جانگداز ترست
ز فوت وقت به دل داغ حسرتی که مراست
مرا به عالم بالا دلیل خواهد شد
ازین جهان فرومایه، وحشتی که مراست
به دل ز خاک گرانسنگ نیست قارون را
ز خاکدان جهان، گرد کلفتی که مراست
به هیچ دشمن خونخوار، بیجگر را نیست
به دوستان زبانی عداوتی که مراست
ز آسیای گرانسنگ، دانه را نبود
ز سیر و دور فلک ها شکایتی که مراست
به هیچ حسن گلوسوز نیست عاشق را
به داغهای جگرسوز، الفتی که مراست
نصیب خال ز کنج دهان خوبان نیست
ز گوشه گیری مردم حلاوتی که مراست
نموده است شکر خواب را به مخمل تلخ
ز خاک، بستر و بالین راحتی که مراست
سراب را ز جگرتشنگان بادیه نیست
ز میزبانی مردم خجالتی که مراست
همین بس است که فارغ ز دید و وادیدم
ز دور گردی مردم کفایتی که مراست
چو کوتهی نبود در رسایی قسمت
چرا دراز شود دست حاجتی که مراست؟
به هیچ پیر نباشد مرید صادق را
به عشق تازه جوانان ارادتی که مراست
به چشم سرمه، جهان را سیاه می سازد
ز یار گوشه چشم عنایتی که مراست
به هم چو شیر و شکر، سنگ و شیشه می جوشد
اگر برون دهم از دل محبتی که مراست
به خرج کردن اوقات چون نورزم بخل؟
که پاسبانی وقت است طاعتی که مراست
دهان سایل اگر پر گهر کند چو صدف
ز انفعال شود آب، همتی که مراست
چو غنچه سر به گریبان کشیده ام صائب
نسیم راه نیابد به خلوتی که مراست