68
غزل شمارهٔ ۱۶۵۷
خط نرسته ازان لعل آتشین پیداست
ز لطف، زهر خط از زیر این نگین پیداست
خبر ز نامه سربسته می دهد عنوان
عتاب و ناز تو از صفحه جبین پیداست
ز موج، روشنی آب می شود معلوم
صفای ساعدت از چین آستین پیداست
به درد و صاف می از جام می توان پی برد
ز روی خوب تو آثار مهر و کین پیداست
عیان بود رگ جان از صفای پیکر تو
به رنگ رشته که از گوهر ثمین پیداست
هلال و بدر نگردد اگر چه یک جا جمع
مه تمام سرین از هلال زین پیداست
شده است ناز غرورت یکی هزار امروز
در آبگینه نظر کرده ای، چنین پیداست
ز حرص نوشی ز چشم تو نیش پنهان است
وگرنه نشتر زنبور از انگبین پیداست
توان ز ظاهر هر کس به باطنش ره برد
ز آب شوری و شیرینی زمین پیداست
به امتحان نبود اهل هوش را حاجت
عیار عالم و جاهل ز همنشین پیداست
ز سایل است نمایان عیار جود کریم
که باد دستی خرمن ز خوشه چین پیداست
چو آتشی که نمایان بود به شب صائب
دل کبابم ازان زلف عنبرین پیداست