90
غزل شمارهٔ ۱۵۶۵
شهد در خانه پر روزن زنبور یکی است
شمع هر چند که بسیار بود، نور یکی است
غنچه بیهوده سرانگشت نگارین کرده است
ناخن آن کس که زند بر دل ناسور یکی است
در محیطی که ز دل نقش دو عالم شوید
آن که از صفحه خاطر نشود دور یکی است
سفر از خویش چو کردی، همه جا معراج است
منبر و دار، بر حالت منصور یکی است
تا به دریا نرسد سیل، نمی آرامد
پیش ما خانه ویرانه و معمور یکی است
الفت آهوی وحشی گرهی بر بادست
شوخ چشمی که نگردد ز نظر دور یکی است
ابر رحمت نکند فرق گل و خار از هم
عزت مست درین مجلس و مستور یکی است
عشق باری است که در پله برداشتنش
کمر طاقت کوه و کمر مور یکی است
خاک گردید و نشد چهره اش از می گلفام
طالع جام من و کاسه طنبور یکی است
غرض از ظرف اگر خوردن آب است و طعام
کاسه چوبین من و کاسه فغفور یکی است
سخن آن است کز او زنده دلی گرم شود
لب افسرده بیانان و لب گور یکی است
بی بصیرت چه شناسد سخن صائب را؟
تلخ و شیرین به مذاق دل رنجور یکی است