118
غزل شمارهٔ ۱۴
می توان در زلف او دیدن دل بی تاب را
پرده پوشی چون کند شب گوهر شب تاب را
غیرت طاق دلاویز خم ابروی او
همچو ناخن می خراشد سینه محراب را
دیده حسرت عنان عمر نتواند گرفت
هیچ دامی مانع از جولان نگردد آب را
چون عنانداری کنم دل را، که چشم شوخ او
شهپر پرواز می گردد دل بی تاب را
در لباس عاریت چون ابر آرامش مجو
برق زیر پوست باشد جامه سنجاب را
خاکیان را بحر رحمت می کند روشنگری
موجه دریاست صیقل، ظلمت سیلاب را