شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
داستانِ دزد باکیک
سعدالدین وراوینی
سعدالدین وراوینی( باب پنجم )
144

داستانِ دزد باکیک

داستان گفت : شنیدم که وقتی دزدی عزم کرد که کمند بر کنگرهٔ کوشک خسرو اندازد و بچالاکی در خزانهٔ او خزد. مدّتی غوغایِ این سودا درو بام دماغِ دزد فرو گرفته بود و وعایِ ضمیرش ازین اندیشه ممتلی شده. طاقتش در اخفاءِ آن برسید وَ المَصدُورُ اِذَا لَم یَنفُث جَوِیَ ، در جهان محرمی لایق و همدمی موافق ندید که راز با او در میان نهد. آخر کیکی در میان جامهٔ خویش بیافت، گفت : این جانورِ ضعیف زبان ندارد که باز گوید و اگر نیز تواند ، چون میداند که من او را بخونِ خویش می پرورم، کی پسندد که رازِ من آشکارا کند. بیچاره را جان در قالب چون کیک در شلوار و سنگ در موزه بتقاضایِ انتزاع زحمت می نمود تا آن راز با او بگفت. پس شبی قضا بر جانِ او شبیخون آورد و بر ارتکابِ آن خطر محرّض شد، خود را بفنونِ حیل در سرایِ خسرو انداخت. اتفاقاً خوابگاه از حضورِ خادمان خالی یافت و در زیرِ تخت پنهان شد و تقدیر درختِ سیاست از بهرِ او می زد. خسرو درآمد و بر تخت رفت ، راست که بر عزمِ خواب سر بر بالین نهاد ، کیک از جامهٔ دزد بجامهٔ خوابِ خوابِ خسرو درآمد و چندان اضطراب کرد که طبعِ خسرو را ملال افزود. بفرمود تا روشنائی آوردند و در معاطفِ جامهٔ خواب نیک طلب کردند. کیک بیرون جست و زیر تخت شد . در جستنِ کیک دزد را یافتند و حکمِ سیاست برو براندند.
مَشَی بِرِجلَیهِ عَمداً نَحوَ مَصرَعِهِ
لِیَقضِیَ اللهُ اَمراً کَانَ مَفعُولَا
این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که رازِ دل با هرک جانی دارد ، نباید گفت . چون مناظرات و معارضاتِ ایشان بدینجا رسید ، شیر خود را آشفته و زنجیر صبر گسسته بزمجرهٔ خشم از خواب درآورد و فرمود تا دادمه را محبوس کردند و کنده بر پای نهادند. داستان در آن شکل که پیش آمد ، سخت از جای برفت و از سرِ تلهّف و تأسّف بدرِ زندان سرای رفت و با دادمه عتابهایِ شورانگیز و خطابهایِ زهرآمیز آغاز نهاد و بتثریب و توبیخ بیم بود که بیخِ وجود او برکشد و گفت : مردم دانا گفته اند که بذلِ مال که باندازهٔ یسار نکنی ، نیازمندی و محتاجی ثمره دهد و سخن که نه در پایهٔ خویش گوئی ، از پایه بیفکند و سرِ زبانی که از آن بیم سر بود ، بریده اولیتر و همچنانک مضرّت از بسیار خوردن طبیعت را بیش از آنست که از کم خوردن، ندامت و ملالت بر بسیار گفتن بیش از آنست که بر کم گفتن .
مَا اِن نَدِمتُ عَلَی سُکُوتِی مَرَّهً
لکِن نَدِمتُ عَلَی الکَلَامِ مِرَارَا
و برهمهٔ هند که براهینِ حکمت در بیان دارند ، چنین گفتند که سخن ناگفته بدان مخدرهٔ ناسفته ماند که مرغوبِ طبعها و محبوبِ دلها باشد و خاطبان را رغبات بدو صادق و سخنِ گفته بدان کدبانویِ شوی دیده که حیلها باید کرد تا بازارِ تزویج او بدشواری ترویج پذیرد و هم در لطایفِ کلمات ایشان خوانده ام که خاموشی هم پردهٔ عورت جهلست و هم شکوهِ عظمتِ دانائی .
کسی را که مغزش بود پرشتاب
فراوان سخن باشد و دیریاب
ز دانش چو جانِ ترا مایه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست
و صفتِ عیب جوئی و تعوّدِ زبان بذکرِ فحشا و منکر دلیلِ رذالتِ اصل و لؤمِ طبع و فرومایگیِ نفس گرفته اند و تو در استحسانِ صورتِ حالِ خویش اصرار کردی ع ، تا خود بکجا رسد سرانجام ترا ؟
دادمه گفت : بیمست ، ای داستان، که از غبنِ گفتار تو ، اَلسِّجنُ اَحَبُّ اِلَیَّ برخوانم. چون ملک را بدانچ ازو آمد ، معذور می داری و فعلِ طبیعت و سلبِ اختیار می نهی ، چرا مرا هم بدین عذر معذور نمی داری و لیکن چکنم که کارِ آدمی زاد بر اینست ع یکروز که خندید که سالی نگریست ؟ این همه اشکِ حسرت که گلاب گر از نایژهٔ حدقهٔ گل می چکاند ، نتیجهٔ همان یک خنده است که غنچهٔ گل سحر گهان بر کارِ جهان زد و قهقههٔ شیشه ، هنوز در گلو باشد که بگریهٔ زار خون دل پالاید .
لَا تَحسَبَنَّ سُرُوراً ذلئماً اَبَداً
مَن سَرَّهُ زَمَنٌ ساءَتهُ اَزمانُ
و آنگه ، ای داستان ، دانی که چون بخت برگردد ، هرچ نیکوتر اندیشی ، بتر در عبارت آید و بکمتر لغوی که سَهواً فَکَیفَ عَمداً صادر شود ، مطالبت کنند . چون مزاجِ ممراض که هرچند در ترتیبِ غذا و قاعدهٔ احتما شرطِ احتیاط بیشتر بجای آرد، باندک زیادتی که بکار برد . زود از سمتِ اعتدال منحرف گردد و برعکس آن چون اقبال یاری کند ، اگرچ گوینده از اهلیّتِ سخن گوئی بهرهٔ زیادت ندارد ، رکیک تر سخنی ازو محکم و متین نماید و در مقاعدِ سمعِ قبول نشیند . همچون مردِ تیرانداز که اگرچ ساعدِسست و ضعیف دارد ، چون بخت مساعد اوست ، هرچ از قبضهٔ او بیرون رود بر نشانه آید و چون روزگار از طریقِ سازگاری میل کند ، میل در چشمِ بصیرت کشد و روزِ روشن برو چون شبِ تاریک نماید ، چنانک آن مرد را با هدهد افتاد . داستان گفت : چون بود آن داستان ؟