202
در دادمه و داستان
ملک زاده گفت : شنیدم که شیری بود بکم آزاری و پرهیزگاری از جملهٔ سباع وضواری متمیّز و از تعرّضِ ضعافِ حیوانات متحرّز و بر همه ملک و فرمان ده، در بیشهٔ متوطّن که گفتی پیوندِ درختانِ او از شاخسارِ دوحهٔ طوبی کرده اند و چاشنیِ فواکهِ آن از جویِ عسل در فردوسِ اعلی داده، مرغان بر پنجرهٔ اغصانش چون نسر و دجاج بر کنگرهٔ این کاخِ زمرّدین از کمان گروههٔ آفات فارغ نشسته ، آهوان در مراتعِ سبزه زارش چون جدی و حمل بر فرازِ این مرغزارِ نیلوفری از گشادِ خدنگِ حوادث ایمن چریده ، کس از مقاطفِ اشجارش بقواصی و دوانی نرسیده ، روزگار از مجانیِ ثمارش دستِ تعرّضِ جانی بریده ، نخل و اعناب چون کواعبِ اتراب بر مهرِ بکارتِ خویش مانده ، نار پستانِ و سیبِ زنخدانش را جز آفتاب و ماهتاب از روزن مشبّکهٔ افنان ملاحظت نکرده ، پسته لبانِ بادام چشمش را جز شمال و صبا گوشهٔ تتقِ اوراق برنداشته ، دندانِ طامعان بلبِ ترنج و غبغبِ نارنجِ او نارسیده ، دستِ متناولان از چهرهٔ آبی و عارضِ تفاحش شفتالوئی نربوده ، عنّابش عنائی ندیده و عتابی نشنیده .
فَاَخضَلَّ مِن سُقیَاهُ کُلُّ مُضَرَّجٍ
وَاخضَرَّ مِن رَبَّاهُ کُلُّ مُصَنِّفِ
وَ تَلَثَّمَت شَمسُ النَّهارِ بِبُرقَعٍ
مِن طُرَّتَیهِ وَ السَّمَاءُ بِمِطرَفِ
شیر را دو شکال زیرک طبعِ نیکو محضر پسندیده منظر ندیم و انیس بود یکی دادمه نام و دیگر داستان. هر دو بمزیدِ قربت از دیگر خواصِّ خدم مرتبهٔ تقدّم یافته و مشیر و محرمِ اسرارِ مملکت گشته . خرسی دستور مملکتِ او بود ، همیشه اندیشهٔ آن کردی که این دو یارِ مختصر شکل که رجوعِ معظماتِ امور با ایشانست ، روزی بتعرّض منصبِ من متصدّی شوند و کارِ وزارت بر من بشولیده کنند.
فَلَا تَحقِرَنَّ عَدُوّا رَمَاکَ
وَ اِن کَانَ فِی سَاعِدَیهِ قِصَر
فَأِنَّ السُّیُوفَ تَحُزُّ الرِّقَابَ
وَ تَعجِزُ عَمَّا تَنَالُ الإِبَر
لاجرم بر ارتفاعِ درجهٔ جاه و منزلتِ ایشان حسد بردی و پیوسته با خود گفتی : مرا چارهٔ این کار می باید اندیشید و چشم بر بهانهٔ نهاد که ایشانرا از چشمِ عنایتِ ملک بیندازم و ذاتُ البَینی در میانه افکنم که انثلامِ آنرا اصلاح و التئام ممکن نگردد . روزی ملک بر قاعدهٔ معهود تکیهٔ استراحت زده بود و خوش خفته و هر دو بر بالینِ او نشسته ، افسانه می گفتند و افسونِ شکر خوابِ فراغت بر وی می دمیدند ، درین میان ملک را بادی از مخرجِ معتاد رها شد. دادمه را خندهٔ ناگهان بیامد ، چنانک سمعِ ملک حسّ آن دریافت، بیدار شد و بتناوم و تصامم خویش را بر جای میداشت و خفته فرا می نمود تا ازیشان چه شنود. داستان گفت : بر ملک چرا میخندی؟ نه واقعهٔ بدیع و نه شکلی شنیع دیدی که ازو صادر آمده ، این ضحکهٔ بارد و این استهزاءِ ناوارد بر کجا می آید ؟
ای برادر گر مزاج از فَضله خالی آمدی
ای برادر گر مزاج از فَضله خالی آمدی
ور قوایِ ماسک و دافع نبودی در بدن
طفل را از پایهٔ اوّل نبودی برتری
فعلِ طبع از راهِ تسخیرست بی هیچ اختیار
در جماد و در نبات ، آنگاه ما را بر سری
و پوشیده نیست که از مست و مجنون و خفته و کودک قلمِ تکلیف بر گرفته اند و رقمِ عذر درکشیده و مؤاخذت بهیچ منکر که ازیشان مشاهده افتد ، رخصت شرع و رسم نیست، لیکن از همه اعذار عذرِ خفته مقبول ترست و او بنزدیکِ عقل از همه معذورتر، چه در دیگر حالات مثلاً چون سکر و جنون هیچ حرکت و سکون از فعل و اختیاری خالی نباشد و خفته را عنانِ تصرّف یکباره در دستِ طبیعت نهاده اند و بندِ تعطیل بر پایِ حواسّ بسته و قوایِ ارادی را از کارِ خویش معزول گردانیده و حکما ازینجا گفته اند که خواب مرگی جزویست و مرگ خوابی کلّی وَ النَّومُ اَخُو المُوتِ ، و در کتبِ اخلاق خوانده ام که عاقل بعیبی که لازم ذات او باشد ، دیگری را تعییر نکند خاصّه پادشاه را که عیب او بهتر برداشتن و باطلِ او را حق انگاشتن از مقتضایِ عقلست و خواصِّ حضرت و نزدیکانِ خدمت را واجب تر که مراقبِ این حال باشند ، چه پیوسته بر مزلّه الاقدام اند ، عَلَی شَفَا جُرُفٍ هَارٍ ایستاده ، مَن جَالَسَ المُلُوکَ بِغَیرِ اَدَبٍ فَقَد خَاطَرَبِنَفسِهِ ، و خطاب از جنابِ کبریا در تقویمِ آگاهترینِ خلایق دو عالم چنین آمد که فَاستَقِم کَمَا اُمِرتَ ، تا زبانِ نبوّت از هیبتِ نزولِ این آیت میگوید : شَیَّبَتنِی سُورَهُ هُودٍ . دادمه گفت : عرضی که از عیب پاکست و زبانی که برو کذب نرود و نفسی که بمعرّت نادانی منسوب نباشد ، از خندیدن کسی باک ندارد. داستان گفت : سه عادت از عاداتِ جاهلانست ، یکی خود را بی عیب پنداشتن ، دوم دیگران را در مرتبهٔ دانش از خود فروتر نهادن ، سیوم بعلمِ خویش خرّم بودن و خود را بر قدمِ انتها دانستن و در غایتِ کمال پنداشتن.
چو گوئی که هر دانش آموختم
ز خود وامِ بی دانشی توختم
یکی نغز بازی کند روزگار
که بنشاندت پیش آموزگار
و در لطایفِ عظت از خداوندانِ حکمت می آید که چون عیب دیگران جوئی و هنر خویش بینی ، از جستنِ عیب خویش و هنرِ دیگران غافل مباش که هر که بر عیب خویش و هنر دیگران واقف نشود ، عیب پاک نگردد و در گرد هنرمندان نرسد ، اِذَا اَرَادَ اللهُ بِعَبدٍ خَیراً بَصَّرَهُ بِعُیُوبِ نَفسِهِ و بقراط میگوید : کُن فِی الحِرصِ عَلَی تَفَقُّدِ عُیُوبِکَ کَعَدُوِّکَ . دادمه گفت : آنکس که در نفس پاکِ بتفتیشِ رذایلِ عیوب مشغول شود ، آنرا ماند که چشمهٔ آب زلال را بشوراند تا صفایِ آن از کدورت بهتر شناخته شود ، لاشکّ از مبالغت در شورانیدن روشنیِ آن بتیرگی میل کند و کثافتی نامتوقّع از لطافتِ اجزاءِ او بیرون آید . داستان گفت : هیچ عاشق عیبِ معشوق نبیند و مردم را با هیچ معشوقِ خوب روی آن عشق بازی نبود که با مشاهدهٔ نفس خویش و ازین سبب همیشه محاسنِ آثار خویش بیند و مساویِ دیگران ، چنانک گفت :
ای تا بفلک سرِ تو در خود بینی
کرده همه عمر وقف بر خود بینی
خود بین بمثل اگر بسنگی نگرد
چون آینه ناردش مگر خود بینی
و هرک گردشِ روزگار را مساعدِ خویش بیند ، پندارد که با همه آن مزاج دارد همچون منعمی که بفصلِ تابستان خیش خانهٔ آسایشِ او را غلامانِ سیمین بناگوش زرّین گوشوار بمروحهٔ که سر زلفِ ایشان را مشوّش کند ، خوش میدارند ، گمان برد که نیم سوختگانِ شررِ آفتاب که محنت همه جای سایه وار در قفایِ ایشان میرود ، در همان نصیب لذّت و راحت اند ، یا
چون صاحب ثروتی که در موسمِ زمستان هوایِ تابخانه را از تأثیرِ شعلهٔ آتشِ اثیروش بفصلِ دی مزاجِ باحور دهد و با حور پیکرانِ ماه منظر شرابِ ارغوانی بر سماعِ ارغنونی نوشد ، حال آن کشتگان شکنجهٔ سرما و افسردگان دم سردیِ روزگار که در پایانِ عقبات راضی گشته باشند تا ساعدِ ایشان بجایِ ساق هیزم بر آتش کورهٔ توانگران نهند ، از خود قیاس کند و این همه از بابِ جهل و نادانی و غفلت و خام قلتبانی باشد وخامتی هر آینه بفرجام باز دهد و پادشاه هر چند راهِ انبساط گشاده تر کند ، از بساطِ حشمت او دورتر باید نشست ، اِنِ اتَّخَذَکَ المَلِکُ اَخاً فَاتَّخِذهُ رَبّاً وَ اِن زَادَکَ اِینَاساً فَزِدهُ اِجلَالاً . دادمه گفت : این خنده راستی از من خطا آمد، لیکن سخن که از دهان بیرون رفت و تیرکه از قبضهٔ کمان گذر یافت و مرغ که از دام پرید ، اعادتِ آن صورت نبندد.
اَلقَولُ کَاللَّبَنِ المَحلُوبِ لَیسَ لَهُ
رَدٌّ وَ کَیفَ یَرُدُّ الحَالِبُ اللَّبَنَا
و این معنی مقررّست که تا گناه آشکارا نشود ، بیمِ عقوبت نباشد ، پس من حالیا از اذیّت و بالِ این خطیئت ایمنم ، چه این ماجرا میانِ من و تو رفت و مجربّان صاحب حنکت که خنگِ ابلقِ ایّام لگامِ ریاضتِ ایشان خائیده باشد ، گفته اند : رازِ کس در دلِ کس گنجائی ندارد مگر در دلِ دوست ع ، خِزَانَهُ سِرٍّ اَعجَزَت کُلَّ فَاتِحٍ . اگر تو این راز در پردهٔ خاطر پوشیده داری، از حسنِ عهد و صدقِ ودادِ تو مستبدع نیست .
داستان گفت : نشنیدی که گویند ، دو عادت از لوازمِ نادانانست ، یکی آنک سیمِ خود بکسی وام دهد که بضراعت و شفاعت ازو باز نتواند ستد ، دوم آنک رازِ خویش با کسی گشاید که در استحفاظِ آن بغلاظ و شداد سوگند دادن محتاج باشد و گفته اند : راز چیزیست که بلایِ آن در محافظتست و هلاکِ آن در افشاءِ، چنانک دزد را باکیک افتاد . دادمه گفت : چون بود آن ؟