157
شبخوانی
هر شاخه به جای گل برآورده ست
از ساقه ی سبز برگهای خون
هر خار زبان کفر صحرایی ست
کز خشم سوی تو آمده بیرن
هان ای مزدا ! در اینشب دیرند
تنها منم آن که مانده ام بیدار
وین خیل اسیر بندگان تو
چون گله ی خوش چرای بی چوپان
دردره ی خواب ها رها گشتند
زین گونه غریب رهرو شبخوان
در برج ملول شهر می خواند
کنون که باغ هیچ پنداری
گلهای سپید و روش ایمان
با شرم و شمیم خود نمی روید
پیغمبرک سپیده ی کاذب
از ایه ی نور خود چه می گوید ؟
دامان حریر آسمان شب
سوراخ شده ست و می فتد گه گاه
زان روزنه سکه ی شهابی خرد
شبخوان غریب برج می خواند
دیری ست که دست انتظار من
بر شانه ی این سکوت خشکیده ست
آزاد کن از دریچه ی فردا
این خسته ی شهر بند غربت را
هان ای مزدا ! در این شب دیرند
بگشای دریچه ی اجابت را
از رقص و سماع سبز شاخ بید
شوری افتاد در سکوت باغ
باد سحری گشت و با عشوه
زد جامه سبز اشن را یکسو
وان آستر سپید زیباش
در دیده ی رهروان نمایان شد
صبح است گشوده چهره بر آفاق
دیگر ز سکوت برج پیر شهر
آواز غریب رهرو شبخوان
با باد سحرگهان نمی اید