142
شمارهٔ ۳ - در مدح ملک ارسلان
گشتند با نشاط همه دوستان گل
بس نادر آمد ای عجبی داستان گل
بی ابر گل نخندد و بی باد نشکفد
ابرست و باد گویی جان و روان گل
گل عاشق شه است و چو دیدار او بدید
گشت آشکاره از دل راز نهان گل
بنگر که هر سپیده دم از حرص بزم شاه
تازه رسد همی به چمن کاروان گل
گویی که هست مادح سلطان زرفشان
گل در میان باغ و زر اندر میان گل
ساقی نبید پیرده اکنون که شد جوان
این باغ پیر گشته به عمر جوان گل
گل مدح شاه خواند و پر در همی کند
این ابر درفشان به سحرگه دهان گل
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
باغ ملک ز گل چو بهشت برین شدست
گلبن درو به خوبی چون حورعین شدست
شادی و لهو و رامش شاه زمانه را
سوسن نگر که جفت گل و یاسمین شدست
صاحبقران عالم هرگز قران به حکم
با طالع سعادت گلی قرین شدست
مانا هزار فتح نشسته است و عز و ناز
با همنشین او به جهان همنشین شدست
او را ز هفت کوکب تابان هفت چرخ
از ملک هفت کشور زین نگین شدست
شادان شده زمانه و خرم شده زمین
کو خسرو زمانه و شاه زمین شدست
دانم یقین که او را در دل گمان نماند
کاندر جهان گمانش عین الیقین شدست
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
شاه جهان به تیغ چو ملک جهان گرفت
دولت رکاب دادش و نصرت عنان گرفت
فالی گرفت چرخ و همی گرفت مملکت
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان گرفت
شاهی که ملک هرگز چون او ملک ندید
خصمش چو دید مملکت او را جهان گرفت
بختش چو روی داد به نیکی همان زمان
دولت به کارهای بزرگش ضمان گرفت
تأثیر حل و عقدش در قبض و بسط ملک
بر آب نقش گشت و بر آتش نشان گرفت
این سعی بنده وار که بخت جوان نمود
امروز ملک عالم شاه جوان گرفت
ساقی بیار باده ای چون گل به رنگ و بوی
کامروز باغ و راغ همه گلستان گرفت
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
شاها به شادکامی گلشن کنی همی
چون آسمان زمین را روشن کنی همی
چون خلق تو معطر گشتست بحر و بر
کامروز در سعادت گلشن کنی همی
رام است بخت تو که به هر وقت حاصلست
حکمی که بر زمانه توسن کنی همی
هر جا همی ز بخشش تخمی پراکنی
وز شکر و مدح هر جا خرمن کنی همی
در دو جهان همی دهدت ایزد کریم
پاداش مکرمات که بر من کنی همی
در سور ملک بادی با دوستان که تو
مر سور دشمنم را شیون کنی همی
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
تا روزگار ملک تو را آشکاره کرد
چشم ملک در او به تعجب نظاره کرد
روزی که ملک جستی چرخ فلک تو را
از فتح تیغ کرد وز اقبال باره کرد
چون روز بزم خواری زد دید پیش تو
یاقوت سرخ معدن در سنگ خاره کرد
در باغ ملک تا گل بختت شکفته شد
بر تن مخالف تو گل جامه پاره کرد
ملک تو را فلک چو بزرگی تو بدید
از عزت و جلالت دیهیم و یاره کرد
خورشید خسروانی و بزم چو چرخ تو
این گلشن تو از گل زیر است پاره کرد
گویی که مست شد گل لعل از نشاط تو
رازی که داشت در دل از آن آشکاره کرد
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
شاها بهانه جویی تا زرفشان کنی
وز سیم و زر زمین چو ره کهکشان کنی
از دوستی بخشش گلشن کنی همی
کز زر و گل زمین را چون گلستان کنی
زین سیم و زر که بخشی شاها شگفت نیست
کز سیم و زر به گیتی جیحون روان کنی
تا بوستان چنین است از گل سزد که تو
گر عشرتی کنی همه در بوستان کنی
بختت جوان و ملک جوانست و تو جوان
ممکن بود که پیر جهان را جوان کنی
ای شاه گل به تهنیت ملکت آمده ست
زیبد که تو کنون همه رامش بر آن کنی
جان را و مغز را ز گل و باده قوتست
شاید کنون که تقویت مغز و جان کنی
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
شاها همیشه فصل خزانت بهار باد
بر روی آن بهار ز دولت نگار باد
تا دور چرخ بر تو سعادت کند همی
از دور چرخ بر تو سعادت نثار باد
تا شاخ و بار باشد و تا باغ و بوستان
بر شاخ دولت تو ز اقبال بار باد
هر تازه گل که بشکفدت در بهار ملک
در دیده مخالف تو تیز خار باد
تا هست شهریاری و شاهی تو را به عز
بر تخت شهریاری و شاهی قرار باد
تا چرخ و کوه باشد ملک و بقای تو
چون چرخ پایدار و چو کوه استوار باد
از روزگار توست همه فخر روزگار
تا هست روزگار همین روزگار باد
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود