132
قصیدهٔ شمارهٔ ۹
چون منی را فلک بیازارد
خردش بی خرد نینگارد؟
هر زمانی چو ریگ تشنه ترم
گرچه بر من چو ابر غم بارد
چون بیفسایدم چو مار، غمی
بر دل من چو مار بگمارد
تا تنم خاک محنتی نشود
به دگر محنتیش نسپارد
اندر آن تنگیم که وحشت او
جان و دل را گلو بیفشارد
راضیم گرچه هول دیدارش
دیدهٔ من به خار می خارد
کز نهیبش همی قضا و بلا
بر در او گذشت کم یارد
سقف این سمج من سیاه شبی است
که دو دیده به دوده انبارد
روز هر کس که روزنش بیند
اختری سخت خرد پندارد
گر دو قطره بهم بود باران
جز یکی را به زیر نگذارد
چشم ازو نگسلم که در تنگی
به دلم نیک نسبتی دارد
شعر گویم همی و انده دل
خاطرم جز به شعر نگسارد
این جهان را به نظم شاخ زند
هرچه در باغ طبع من کارد
از فلک تنگدل مشو مسعود
گر فراوان ترا بیازارد
بد میندیش سر چو سرو برآر
گر جهان بر سرت فرود آرد
حق نخفته است بنگری روزی
که حق تو تمام بگزارد