92
شمارهٔ ۲۱۸ - مدیح ابوالفرج نصر بن رستم
از قد تو سرو بوستان سازم
وز خد تو ماه آسمان سازم
از نرگس چشم باغت آرایم
وز زلف تو تار ضیمران سازم
نه نه رویت به بوستان ماند
وز روی تو رخ چو ارغوان سازم
در باغ نکو رخ تو روز و شب
دیدار تو راحت روان سازم
چون عشق تو هست کاهش جانم
دیدار تو را غذای جان سازم
از بهر گلت گلاب می ریزم
وز دیده همی گلابدان سازم
تا قامت همچو تیر تو دیدم
من این تن زار چون کمان سازم
از هندو رخ ظریف تر داری
در هند مکان خود از آن سازم
میل تو همه به زعفران بینم
از رخ ز برات زعفران سازم
تو ساخته ای دو نار بر سوسن
من باز دو دیده ناردان سازم
گر انده عشق کاروان گردد
من در دل جای کاروان سازم
فرتوت به عشقت ای صنم گشتم
خود را چه سبب همی جوان سازم
کی باشد دل ز تو بپردازم
با مدح عمید شه قران سازم
خورشید زمانه نصربن رستم
کز وی در هند خان و مان سازم
طبعم گهر مدیح او سازد
نشگفت اگر ز طبع کان سازم
مدحش سپه است و من همی در وی
از خاطر خویش پهلوان سازم
گردونش چو صاحب جهان کردست
زان از وی صاحب جهان سازم
از ابر سخاش باغ دل دایم
ماننده روضه جنان سازم
باد سبکست طبع او دایم
من از حلمش کهی گران سازم
از هفتم چرخ اگر گذر یابم
از همت او برو مکان سازم
من جوزا را به بندگیش آرم
از زر کمریش بر میان سازم
وانگاه به سوی زهره بشتابم
از مدحش در دهان زبان سازم
ای آنکه ز نعمت و ز فر تو
من در تن مغز استخوان سازم
بس روز بود ز دولت و فرت
بر چرخ ز جاه سایبان سازم
در دل هوات روشنی دارم
بر سر ز سخات طیلسان سازم
ایرا که ز تست بر تنم جامه
در جامه هم از تو سو زیان سازم
هستند کسان که من مر ایشان را
از دولت تو به خان و مان سازم
روبه بودم بلا و هور اکنون
خود را شیر نر ژیان سازم
جود تو ز نعمتم کند قارون
زانکه نغمات بی گمان سازم
جاوید بقای جاه تو خواهم
تا شغل ثنات جاودان سازم
کردست مرا مدیح تو پیدا
چون یاد مدیح تو نهان سازم
هر جا که سم ستور تو آید
من قبله خویش خاک آن سازم
هر در که در ورود نکو خواهت
من تکیه خود همی بر آن سازم
در خانه به بندگیت بنشینم
وز دانش باغ غیب دان سازم