شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۲۰۸ - شکایت از زندان و ستایش سلطان
مسعود سعد سلمان
مسعود سعد سلمان( قصاید )
97

شمارهٔ ۲۰۸ - شکایت از زندان و ستایش سلطان

خدایگانا بخرام و با نشاط بخرام
ز بهر نصرت دین و معونت اسلام
کشیده تیغی چون تیغ آفتاب به چنگ
شده ز ضربت آن صبح عمر دشمن شام
بر اهل عصیان شمشیر تو گذارده زخم
بر اوج کیوان شبدیز تو گذارده گام
ز بهر تقویت و عون و فتح و نصرت تو
قضا ز دوده سنان و قدر کشیده حسام
فرو شده به همه محنت و بلا دشمن
برآمده ز همه همت و مرادت کام
نصیب تو ز زمانه سعادتست و علو
که از علو لقب تست وز سعادت نام
همی ستانی ملک و همی گزاری کام
به آسمانی اقبال و ایزدی الهام
کشیده سایه انصاف تو به بحر و به بر
رسیده منفعت جود تو به خاص و به عام
فروخت نور دل و نار طبع تو ورنه
هنر بماندی تاریک و عقل بودی خام
به سال و مه زند از بخشش تو گردون لاف
به روز و شب کند از خلعت تو گیتی لام
همی نماید شاها چو صد هزار نگار
به چشم شکر ز دست تو صورت انعام
ز مهر و کین تو خیزد همی بهار و خزان
ز عفو و خشم تو زاید همی ضیا و ظلام
ز هول رزم تو چون ابر می بگرید تیغ
ز مهر بزم تو چون گل همی بخندد جام
ز تف آتش سوزان و بأس سطوت تو
همی نیابد گردون گردگرد آرام
سپهر فخر ز اقبال تو فزود شرف
جهان ملک ز انصاف تو گرفت نظام
ز رتبت تو کم آید به پایها افلاک
ز مدت تو کم آید به دورها ایام
عدو ز دور چو ملواح حلم طبع تو دید
گمان ببرد که دارد اجل به زیرش دام
چو شیر گون فلک از گرد قیرگون شبه شد
عقیق رنگ شود خنجر زمرد فام
ز هول و هیبت پشت زمین و روی هوا
به چشم ها همه تنین نماید و ضرغام
به زیر گرد سیه روی درکشد خورشید
ز حرص خوردن خون کام خوش کند بهرام
ز گرد و خون سبک این هر دو را اجل بیند
سیاه و سرخ شده رنگ و روی و گونه کام
به هر طرف که تو از حمله گرز بگذاری
بخیزد احسنت از تربت نبیره سام
مبارزان دلاور ز ترس نشناسند
که دم اسب کدامست و یال اسب کدام
زمین ز تنگی همچون دلی شده غمگین
هوا ز گرمی همچون سری شده سرسام
شده بر آتش پیکار گوشت پخته به تف
ولیک باز ترنجیده پوست بر تن خام
زمین پهن پر اجسام گشته و ارواح
ز بیم تیغ تو بیزار گشته از اجسام
بماند خواهی شاها تو تا جهان ماند
میان به خدمت تو بسته دولت پدرام
که حکم عدل چنان آمد از شریعت حق
که ملک بر تو حلالست و بر ملوک حرام
خدایگانا هر ساعتم ز هفت افلاک
عقوبتی و عذابی رسد به هفت اندام
نه شخص زار مرا قوت شتاب و درنگ
نه حلق تلخ مرا لذت از شراب و طعام
نشستگاهم سمجی که بر سر کوهیست
ز سنگ خارا دیوار دارد و در و بام
بدین نهادست امروز حال و قصه من
خدای داند تا چون شود مرا فرجام
ز تیغ تیزترم خاطریست در مدحت
گرم چه هست یکی حبس تنگ تر ز نیام
صبور و صابر گشتم به حبس و بند ار چند
زمانه داردم اندر بلای جان انجام
نگویم از پس این حسب حال و محنت خویش
که شد به درد و غم و رنج طبع توسن رام
امید و بیم من از روزگار زایل شد
که یافتم ز بد و نیک روزگار اعلام
تمام مردی گشتم چو بر گرفتم من
ز روز دولت و محنت نصیب خویش تمام
همیشه گردون تا هست پایه انجم
همیشه انجم تا هست مایه احکام
به بختیاری از روی خرمی بر خور
به کامگاری در صحن مملکت بخرام
بگرد ملک تو عز تو در مجال و مدار
به پیش تخت تو بخت تو در سجود و قیام
خدای ناصر و دولت رفیق و نصرت جفت
زمانه بنده و گردون رهی و بخت غلام