شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۲۰۶ - هم در ستایش او
مسعود سعد سلمان
مسعود سعد سلمان( قصاید )
117

شمارهٔ ۲۰۶ - هم در ستایش او

گر یک وفا کنی صنما صد وفا کنم
ور تو جفا کنی همه من کی جفا کنم
تو نرد عشق بازی و با من دغا کنی
من جان ببازم و نه همانا دغا کنم
گر آب دیده تیره کند دیده مرا
این دیده را ز خاک درت توتیا کنم
گل عارضی و لاله رخی ای نگار من
در مرغزار آن گل و لاله چرا کنم
خار و گیا چو دایه لاله ست و اصل گل
از بهر هر دو خدمت آب و گیا کنم
جان و دل منی و دل و جان دریغ نیست
گر من تو را که هم دل و جانی عطا کنم
گر بر کنم دل از تو بردارم از تو مهر
آن مهر بر که افکنم آن دل کجا کنم
زان بیم کاشنایی و بیگانگی کنی
دل را همیشه با همه رنج آشنا کنم
ای چون هوا لطیف ز رنج هوای تو
شبها دو دست خویش همی بر هوا کنم
این هر چه بر تنست همه دل کند همی
کی راست باشد اینکه گله از هوا کنم
جور و جفا مکن که ز جور و جفای تو
باشد که بر تو از دل خسته دعا کنم
با تو به بد دعا نکنم گر تو بد کنی
در رنج و درد گر کنم ای بت خطا کنم
گر هیچ چاره کرد ندانم غم تو را
این دل که آفتست پس تو رها کنم
هرگز جدایی از تو نجویم که تو مرا
جانی ز جان خویش جدایی چرا کنم
جانم ز تن جدا باد ار من به هیچ وقت
یک لحظه جان ز مهر تو ای جان جدا کنم
هر شب که مه برآید من ز آرزوی تو
تا وقت صبح روی به ماه سما کنم
بر ناله و گریستن زار زار خویش
ای ماه و زهره زهره و مه را گوا کنم
وصفت نمی کنم به زبانی که هم بدان
بر شاه شرق و غرب همیدون ثنا کنم
مسعود پادشاهی کز چرخ قدر من
برتر شود که مدح چنین پادشا کنم
گوید همی حسامش نصرت روان شود
اندر وغا که روی به سوی وغا کنم
روی مرا ندید و نبیند عدوی تو
زیرا به رزم روی عدو را قفا کنم
بأسش همی چگوید من وقت کار زار
نیزه به دست شاه جهان اژدها کنم
وانگاه نیزه گوید من سحرهای کفر
همچون عصای موسی عمران هبا کنم
اقبال شاه گوید من کیمیاگرم
کز خاک و گل به دولت او کیمیا کنم
گوید همی طبیعت در دهر خلق را
از عدل شاه مایه نشو و نم کنم
هر روز بامدادان از عفو و خشم او
مر خلق را دو صورت خوف و رجا کنم
گوید همی زمانه که از کین و مهر شاه
در عالم اصل شدت و عین رخا کنم
گوید جهان که روز نبیند عدوی شاه
زیرا که هر صباح که بیند مسا کنم
چونان که شب نبیند هرگز ولی او
زیرا که ظلمتی که ببینم ضیا کنم
گوید همی جلالت کعبه ست قصر شاه
هر حاجتم که باشد در وی روا کنم
بوسم همیشه گوید تخت مبارکش
زان تخت گاه مروه کنم گه صفا کنم
بیتی که گفته بودم تضمین کنم همی
چون هست گفته من بگذار تا کنم
من ناشنیده گویم از خویشتن چو ابر
چون کوه نه که هر چه شنیدم صدا کنم
اقبال شاه چون ز علا و سنا شدست
من جمله آفرین علا و سنا کنم
آراسته ست دولت و ملت به این و آن
پس آفرین هر دو به حق و سزا کنم
چون من برشته کردم یاقوت مدح شاه
یاقوت را به ارز کم از کهربا کنم
دانش به من مفوض کردست کار نظم
زان نوع هر چه خواهد از من وفا کنم
چون کرد کدخدایی آن را به رسم من
یا کرده ام چنانکه ببایست یا کنم
گر هیچ گونه درگذرد مدحتی ز وقت
ناچار چون نماز فریضه قضا کنم
من شرح مدح شاه دهم در سخن همی
نه کار کرد خویش همی بر هبا کنم
دولت حقوق من به تمامی ادا کند
هرگه که پیش شاه مدیحی ادا کنم
انعام شاه را که مرا داد خانمان
بسیار شد به شکر چگونه جزا کنم
گر روز من ثنا کنمش بر ملا به نظم
در شب همی به نثر دعا در خلا کنم
در باغ وصف شاه چو بلبل زنم نوا
دلهای خلق بسته آن خوش نوا کنم
وانگه چو گوییم که توانی سزای شاه
پرداخت یک مدیح جواب تولا کنم
گوید ملک مرا که عنایت به باب تو
چندان کنم که جان عدو با عنا کنم
چون تو رضای شاه بجویی به مدح نیک
من سوی تو نگاه به چشم رضا کنم
شاها زمانه گوید من مقتدی شدم
در بیش و کم به دولت تو اقتدا کنم
گوید همی قضا که من اندر جهان ملک
حکم بقای شاه خلود و بقا کنم