91
شمارهٔ ۲۰۵ - هنرنمایی در مدیح سلطان مسعود
تنم از رنج گرانبار مکن گو نکنم
جگرم چون دلم افگار مکن گو نکنم
دل نزارست ز عشق تو ببخشای برو
تن نزارست به غم زار مکن گو نکنم
بر من ار بخت گشاده کند از عدل دری
آن دراز هجر به مسمار مکن گو نکنم
خار هجر تو بتا تازه گلی زاد ز وصل
آن گل اکنون به جفا خار مکن گو نکنم
عهد کردی که ازین پس نکنم با تو جفا
کردی این بار و دگر بار مکن گو نکنم
صعب دردیست جدایی تو به هر هفته مرا
به چنین درد گرفتاری مکن گو نکنم
به دگر دوستیی کردی اقرار و مرا
چون خبر دادند انکار مکن گو نکنم
گنهی چون بکنی عذری از آن کرده بخواه
پس از آن بر گنه اصرار مکن گو نکنم
من هوادار دل آزارم هرزه دل خویش
از هوای من بیزار مکن گو نکنم
تیز بازاری هر جای به آزار تو تیز
از هوای من بیزار مکن گو نکنم
ای مرا روی تو چون جان و دل و دیده عزیز
به همه چیز مرا خوار مکن گو نکنم
بر من ای زلف تو و روی تو همچون شب و روز
روز روشن چو شب تار مکن گو نکنم
جای مهر تو دلست ای دلت از مهر تهی
پس دلم را ز تن آوار مکن گو نکنم
چون نیم نزد تو ماننده دینار عزیز
رخم از رنگ چو دینار مکن گو نکنم
ای تن آسان دل آسوده ز بیماری هجر
کار من بر من دشوار مکن گو نکنم
این دلم را که همه مهر و وفای تو گرفت
به غم و انده بیمار مکن گو نکنم
این دل خسته به اندازه تو رنج کشید
غم برین خسته دل انبار مکن گو نکنم
کم شود مهر چو بسیار شود ناز بتا
ناز با عاشق بسیار مکن گو نکنم
ای بدان وی دل افروز چو گلنار ببار
دلم آگنده تر از نار مکن گو نکنم
آخر آن لاله رخسار تو پژمرده شود
تکیه بر لاله رخسار مکن گو نکنم
ای دل ار هجر کشد لشکر اندوه مترس
علم صبر نگونسار مکن گو نکنم
عاشقا جور و جفا دیدی هرگز پس ازین
یاد بد عهد جفاکار مکن گو نکنم
گر نخواهی که گل تازه تو خار شود
یاد آن لعبت فرخار مکن گو نکنم
غم آن نرگس مخمور مخور گو نخورم
هوس آن گل بر بار مکن گو نکنم
هیچ کس نیست که راز تو نگه خواهد داشت
با کس این راز پدیدار مکن گو نکنم
ور تظلم کنی از عشق تو ای سوخته دل
پیش سلطان جهاندار مکن گو نکنم
او نداد که تو را عشق چنین سخره گرفت
خویش را رسوا زنهار مکن گو نکنم
بنده عشق همی خواهی خود را به نهان
با کس این بندگی اظهار مکن گو نکنم
بندگی شاه جهان را کن و از عشق بتاب
جز بدین بندگی اقرار مکن گو نکنم
شاه مسعود که چون همت او یاد کنی
یاد این گنبد دوار مکن گو نکنم
علم و حلمش را گر نسبت خواهی که کنی
جز به دریا و به کهسار مکن گو نکنم
ای ز عدل ملک عادل در سایه عدل
گله چرخ ستمکار مکن گو نکنم
ای به بخشش نظری یافته از مجلس شاه
جمع جز زر به خروار مکن گو نکنم
ای سخندان تو اگر مدحت شه گویی امید
جز به داننده اسرار مکن گو نکنم
گر عیار هنر شاه جهانی خواهی جست
جز کفایت را معیار مکن گو نکنم
قیمت هر چه برآرد به زبان شاه جهان
کمتر از لؤلؤ شهوار مکن گو نکنم
ور تو تشبیه کنی بزم ملک را در شعر
جز به آراسته گلزار مکن گو نکنم
ور همی نکته ای از خلق خوشش یاد کنی
صفت از کلبه عطار مکن گو نکنم
گر نخواهی که تو را بفسرد اندر رگ خون
وصف آن خنجر خونخوار مکن گو نکنم
مار زخمست به گرد صفتش هیچ مگرد
دست را در دهن مار مکن گو نکنم
گر همی مدحت شه گفت بخواهی به سزا
لفظ جز لؤلؤ شهوار مکن گو نکنم
ور تو خواهی که کنی شه را در مدح صفت
به جز از وارث اعمار مکن گو نکنم