21
مشاجرۀ چشم و ناخن و داوری عادلانۀ زبان بین آنها
گفت چشمی ناخنی را : کای کثیف
من نیم هرگز به تو یار و الیف
چونکه از خود روئیت تن میدرد
لاجرم هر کس ترا سر میبرد
ناخنش گفتا : که ای خود بین شوخ
ای که دارد در تو خودبینی رسوخ
هم سفیدی ، هم سیاهی ، ای دورنگ
زین سبب شد با منت همواره جنگ
پس زبان بشنید آنها را مقال
دادشان اندرزی از روی کمال
ای که هر دو جلوه گر از یک تنید
از چه تار عیب بر خود می تنید
از کمال خویشتن چون غافلید
این زمان بر خویش نقصی می نهید
در حقیقت هر سه ایم از یک وجود
چون وجود از ما همی دارد نمود
زین سبب ما هر یار و یاوریم
همدگر را غیر خودمان ننگریم
این ترانه گفت بهر حق « کمال »
تا ز خود بی خویش گردد اهل حال