17
« هیچکسی نیست »
جز ذات تو در کون و مکان هیچکسی نیست
جز عین تو اندر دو جهان هیچکسی نیست
چون روی تو از روز ازل گشته نمودار
پس تا به ابد جز تو عیان هیچکسی نیست
تا جلوه نمودی به خود از خویشتن از عشق
جز تو بسوی خویش دوان هیچکسی نیست
خود عاشق و معشوقی و خود خود عشق جگر سوز
غیر از تو به رویت نگران هیچکسی نیست
مخلوق چه باشد ؟ به جز از جلوه خالق
جز او نبود ، و هم و گمان هیچکسی نیست
انکار تو بر خویشتن و هم اقرار تو بر خود
غیر از تو ز هر خرد و کلان هیچکسی نیست
در مرتبه ها جلوه ات از عالی و دانی
غیر از تو پدیدار و نهان هیچکسی نیست
در پست و بلندی و بد و نیک دو عالم
از دیدۀ دل ،جز تو در آن هیچکسی نیست
بی شکلی و پیدا و عیان در همه اشکال
غیر از تو ، به چشم همگان هیچکسی نیست
تا از رخ اشیاء ، عیان روی تو دیدم
گفتم به همه : غیر فلان هیچکسی نیست
ای بحر که در موج خودت جلوه نمودی
امواج به جز آب روان هیچکسی نیست
جز تو ، به سوی تو ، چو یکی باد بهاری
هر لحظه سوی خویش و زان هیچکسی نیست
گویا ، شنوا ، جز تو به هر گفت و شنیدی
دیدیم و ز هر پیر و جوان هیچکسی نیست
در وحدت و در کثرت و در گلشن و گلخن
غیر از تو کران تا بکران هیچکسی نیست
جز یار دلارام در این صحنۀ گیتی
دلدار کس ای بی خبران هیچکسی نیست
بنگر به حقیقت که در این عالم کثرت
جز وحدت بی نام و نشان هیچکسی نیست
هر سود و زیانی که رسد بر تو ز مخلوق
جز او سبب سود و زیان هیچکسی نیست
این سود و زیانش که به مهرش شده ناشی
واقف به جز دُردکشان هیچکسی نیست
او یکّه سواری است به هر عصر و زمانه
جز او همه دم در جَوَلان هیچکسی نیست
جز مهدی موعود در این ارض و سماوات
ای بی خبران ، قطب زمان هیچکسی نیست
او اعظم اسم است ز اسماء خداوند
جز او به درون همگان هیچکسی نیست
او صاحب هر عصر و زمانست ، بدانید
بی مهر و ولایش به امان هیچکسی نیست
بی شبهه در این دور به جز نور جمالش
نورافکن بر ماه و شان هیچکسی نیست
با صورت زیبا و دو زلفین سیاهش
جز او به همه روز و شبان هیچکسی نیست
جز خال سیاهش که بود مرکز ایمان
در دایره دهر ، چمان هیچکسی نیست
جز دست شریفش جهت بادۀ وحدت
چیننده به هر شاخ رزان هیچکسی نیست
از بادۀ عشقش همه عالم شده سرمست
جز حضرت او ساقی جان هیچکسی نیست
گیرد شراب از کف آن ساقی زیبا
ساقی به جز او بین کسان هیچکسی نیست
از بادۀ او پاک شود جمله گناهان
مخبر هم از این جام گران هیچکسی نیست
مغفور شود هر کس از این جام بنوشد
محروم ز آب حَیَوان هیچکسی نیست
گر نیک ازاین قصۀ شیرین شوی آگاه
دانی که به جز او به دهان هیچکسی نیست
با صدق بگیرید شما دامن او را
زیرا که به جز او به میان هیچکسی نیست
بر خوان خدائی چو نشینید ، ببینید
جز حضرت او صاحب خوان هیچکسی نیست
جز عاشق او نیز به میخانه وحدت
بر صورت خود اشک فشان هیچکسی نیست
جمعی ز دل خویش پرستند بتان را
معبود به جز او ز بتان هیچکسی نیست
ای پیر خرابات به آتشکده دل
غیر از تو در این دیر مغان هیچکسی نیست
ای ساقی بی مثل ، به میخانه توحید
جز بادۀ عشقت به خُمان هیچکسی نیست
اسرار کنم فاش ، ولیکن تو ندانی
گوینده به جز او ز زبان هیچکسی نیست
گر بشنوی از گوش دل این نغمه بدانی
جز او به زبانم ، به بیان هیچکسی نیست
ای نائی عالم زنیِ هیچِ « کمالت »
غیر از تو در این نی به فغان هیچکسی نیست