شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
« چهار زنی که قبل از ازدواج شوهر آینده خودشان را در خواب دیدند »
حاج کمال مشکسار
حاج کمال مشکسار( تجلیات خداوند )
14

« چهار زنی که قبل از ازدواج شوهر آینده خودشان را در خواب دیدند »

چهار زن مرحومه در ادوار پیش
دیده قبلاً زوج را در خواب خویش
اوّلی بوده زلیخای عزیز
بود او صاحب جمال و با تمیز
صورتی زیبا به خواب خویش دید
عاشق او گشت و از خوابش پرید
چون عزیز مصر گشتش خواستار
با پدر آورده شد در آن دیار
چون زلیخا روبرو شد با عزیز
ناگهان افسرده شد آن با تمیز
از تأثّر آن زمان آهی کشید
دایه اش را گفت : گشتم نا امید
این عزیز مصر نبودی آن عزیز
که ز عشق او ندارم من گریز
گر چه شوهر کرد او از ترس جان
بود دائم در خیال آن جوان
تا که یوسف سوی مصر آورده شد
ظاهراً از این سفر آزرده شد
پس عزیز مصر یوسف را خرید
حضرتش را بهر خدمت برگزید
چون زلیخا دید او را در حرم
رنگ از رخسارش پریدی لاجرم
دایۀ خود را بگفت آن دلکباب
هست این شخصی که من دیدم به خواب
نامزد کردند ، من را بهر او
من به خواب خویش دیدم مو به مو
بَعدِ یک چندی که یوسف شد عزیز
شد زلیخا پیر و عشقش داشت نیز
حق تعالی کرد باز او را جوان
زَمرِ حق یوسف پِیَش گشتی دوان
کار آنها را خدا دادی رواج
با زلیخا کرد یوسف ازدواج
گفت یوسف با زلیخا در وصال
بشنو از من ای مه صاحب جمال
بود این تأویل رؤیایت به خواب
که مرا دیدی تو در عهد شباب
بود این خوابی صحیح و بس درست
که زلیخا دید آنرا در نخست
دوّمین بودی خدیجۀ نازنین
مادر زهرا و امّ المؤمنین
داشت اندر مکّه او جاه و جلال
بود ثروتمند و هم صاحب جمال
بذر احسان در همه میکاشت او
خواستگاران فراوان داشت او
از بزرگان قریش و هم فُحُول
خواستند او را ، نمی کردی قبول
وَرَقِه عمّوی آن بانوی راد
بود او قِدّیس و مردی خوش نهاد
مشورت با او نمود آن خوش مزاج
با کدامین او نماید ازدواج
وَرَقِه گفتا : کتابی نزد من
هست ، من میگویمت از آن سخن
از عزائم هم طلسمات عجیب
هست در آن رمزهائی بس غریب
من ز انجیل و زبور مستطاب
کلماتی چند می خوانم در آب
آب را مینوش بعداً رو به خواب
شوهر خود بینی و یابی جواب
پس عمل کرد او به گفت عمّ خویش
گشت فارغ از غم و از همّ خویش
دید در رؤیا جوانی ماه گون
آمد از بیت ابوطالب برون
چشم هایش می کند دل را بلال
ابروان در صورتش چون دو هلال
رنگ او همچون گل سرخی رقیق
لعل او بر صورتش مثل عقیق
صد قیامت قامتش کرده به پا
جلوه دارد از رخش روی خدا
ابر سایه بر سرش انداخته
مُهر اندر شانه اش حق ساخته
گشته او بر اسب نورانی سوار
صورتش انسان و باشد گلعذار
این جوان اندر سرایش آمدی
خانه از نور رخش روشن شدی
چونکه او از خواب خوش بیدار شد
خواستار درک این اسرار شد
وَرَقِه آمد به دیدارش صباح
گفت خوابش از پی راه نجاح
گفتش او : پیغمبر آخر زمان
همسر تو میشود ای مهربان
مرکبی را که بُدَستی او سوار
آیدی در وقت معراجش به کار
بود این عنی به ذهن آن نگار
بعد چندی از عطای کردگار
مصطفی با عَمُّویِ محبوب خود
پیش آن بانو پی کاری بشد
پس خدیجه شد ز دل پا بست او
مال خود را داد اندر دست او
تا رود اندر تجارت آن نگار
رفت اندر شام و چون برگشت یار
کرد خواهش تا شود او همسرش
پس رسول اللّه شد تاج سرش
بارالاها حقّ ختم مرسلین
رهنمای اولین و آخرین
بارالاها حقّ نور همسرش
که بُدی چون حلقه لرزان بر درش
بارالاها حقّ دامادش علی
که شود دلها زیادش صیقلی
بارالاها حقّ دخت او بتول
که ز رویش نور تو دارد نزول
بارالاها حقّ فرزندان او
از حسن تا مهدی دوران او
بارالاها حقّ جمله عاشقان
از خودی خویش ما را وارهان
بارالاها بر « کمالت » کن نظر
تو مران او را ز خود هرگز ز در
بستگانش را ز غم آزاد کن
جمله را از لطف خود دلشاد کن
جمله مرضا را شفا میکن عطا
چون توئی نزدیکتر از ما به ما
هر گره را باز کن ای مهربان
ای که هستی جمله ما را جانِ جان
سوّمین بد شهربانو ای امین
که شدی زوجه امام سوّمین
در کتب این قصّه مسطور آمدی
چون عربها بر عجم غالب شدی
شاه ایران یزدگرد تاجدار
از مدائن کرد در سوئی فرار
تا گریزان گشت آن شاه دلیر
شهربانو دخترش گشتی اسیر
شهربانو با اسیران دگر
برده شد اندر مدینه زان مقر
از عرب ها شد هزاران بیش و کم
محو روی دُخت سلطان عجم
شهربانو همچو خورشید جهان
نور میپاشید بین مردمان
ناگهان شد وارد مسجد عمر
بسته بودی بهر قتل او کمر
خواست بردارد ز روی او نقاب
لطمه ای وارد کند بر آفتاب
در زمان آن شیرزن دستش گرفت
زین شهامت گشت خلقی در شگفت
گفت بانو : روی آن خسرو سیاه
کاین چنین کردست روز ما تباه
چون که او نامۀ محمّد پاره کرد
عده ای راهمچو من آواره کرد
پس عمر بنمود عزم کشتنش
تا زند دژخیم آن دم گردنش
ناگهان آمد علّیِ مرتضی
آنکه باشد از ازل دست خدا
گفت : از چه میکشی تو این اسیر
گفت عمر : فحشم بداده ای امیر
گفت علیّ مرتضی بار دگر :
تو نمیدانی زبانش ای عمر
او به خسرو جدّ خود نفرین نمود
کشتنش بهرت ندارد هیچ سود
پس عمر آمد هماندم در خروش
که شود آماده از بهر فروش
با عمر فرمود آندم مرتضی :
بیع او جایز نباشد از خدا
شهربانو هست چون فرزند شاه
داشته خود بندگانی همچو ماه
ما نبایستی به او توهین کنیم
کارهائی بر خلاف دین کنیم
گفت حضرت : ما ورا شوهر دهیم
گوهری را بهترین گوهر دهیم
شهربانو را به فرمود آن جناب :
میکنی خود شوهر خود انتخاب ؟
ناگهان برخاستی آن نور عین
کرد اشارت سوی معشوقش حسین
با حسین فرمود آندم مرتضی :
ازدواجش کن به دستور خدا
تا شود پیدا علّیِ بن حسین
آنکه باشد عرش حق را زیب و زین
کرده شد با شهربانو این خطاب :
تو چرا کردی حسین را انتخاب ؟
گفت : چون اعراب گشتی حمله ور
جمله افتادیم ما اندر خطر
در شبی دیدم به خواب خویشتن
ناگهان آمد محمّد پیش من
چونکه پیشم آمدی آن مهربان
دست او بودی به دست این جوان
گفت : هان ای دختر شاه عجم
من ترا بیرون برم از همّ و غم
نامزد کردم ترا بهر حسین
همسر تو هست شاه عالمین
رفت پیغمبر بیامد فاطمة
دیدم او را هست بهتر از همه
نیک بگرفتی مرا اندر کنار
بعد فرمودی به من : ای هوشیار
تو عروس هستی مرا ، اسلامیان
خاتمه بدهند بر تخت کیان
هان مشو دلگیر تو از این مقال
در مدینه مرسی اندر وصال
پس در آن مسجد میان آن کبار
من حسین را کردمی خود اختیار
این چنین آورده اند اندر خبر
داشته او ز حسینش دو پسر
یک از آنها حضرت سجّاد بود
دیگری شش ماهه طفلی شاد بود
اوّلی در کربلا بیمار شد
دوّمی از خون ، رخش گلزار شد
چون حسین گردید تنها و وحید
شهربانو خدمت حضرت رسید
بر غریبی حسین او میگریست
گفت : بعد از تو مرا تکلیف چیست ؟
من در اینجا از همه بی کس ترم
نیست دیگر سایه تو بر سرم
این همه اعراب و هستم من عجم
غرق هستم من کنون در بهر غم
حضرتش گریان شدی بر حالاو
کرد تعیین بعد خود احوال او
گفت : آنکس که ، ترا آورده است
باز از این جایت به ایران برده است
چون شوم من کشته در راه نجاح
سوی خیمه باز گردد ذوالجناح
تو سوارش شو به ایران میرود
هیچکس بر تو مسلط نا شود
رفت حضرت سوی میدان بلا
شد شهید اندر زمین کربلا
ذوالجناحش آمدی شیهه زنان
جمع گردیدند بر دورش زنان
شهربانو بوسه زد بر آن رکاب
شد سوار ذوالجناح و با شتاب
جمله را کردی وداع و گفت او
آنچه مولایش بگفتی مو به مو
گفت زینب : در فراقم مبتلی
از چه کردی در زمین کربلا ؟
گفت : باشد امر مولایم حسین
آنکه باشد مصطفی را نور عین
پس بیامد خدمت زین العباد
اندکی در پیش رویش ایستاد
گفت : زینب مهربانتر از من است
هر کجا من میروم او با من است
میسپارم من ترا بر دست او
هست من باشد همی از هست او
این بگفت و اسبش از جا کنده شد
باد پیش بادپایش بنده شد
چند کس از پی او تاختند
اسبشان لنگید و خود را باختند
ذوالجناحش چونکه مقداری دوید
ناگهان از روبرو جمعی رسید
شهربانو شد مشوش زین گروه
چونکه میبودند جمعی با شکوه
چون مواجه گشت با سردارشان
با خبر گردید او از کارشان
صوت آن سردار بودی آشنا
این دو را با هم رسانیدی خدا
او برادر با خودش پرویز بود
عاشقی جانباز و با تمییز بود
بود او عازم به سوی کربلا
تا حسین را یار باشد در بلا
با برادر ، شهربانو گفت : این :
گوش کن با من تو ای شیدای دین
تو مرو آنجا حسینت شد شهید
با لب تشنه ز اعوان یزید
ذوالجناحش هست زیر پای من
میبرد من را سوی مأوای من
نعره زد پرویزو پس بیهوش شد
همچو آب جوش اندر جوش شد
شهربانو از حسین مأمور بود
بهر رفتن دائماً در شور بود
ذوالجناح مرکب راه هدی
برد آنجایش که میخواهد خدا
دید پیش او سواری با نقاب
پیش می آید چو برقی با شتاب
بوی مشکی بر مشام آید از او
آن سوار آمد کمی تا روبرو
شهربانو منحرف میشد از او
باز میآمد سوارش سو به سو
این صدا آمد مرا اکنون به گوش
که در این باره همی گوید سروش
شهربانو شد هراسان زان سوار
همچو مریم از امین کردگار
هر چه راندی جا و بیجا سو به سو
آن سوار او را گرفتی پیش رو
هر چه بر میخواند او لا حول بیش
آن سوار نیک پی میراند پیش
شهسوار عرصه میدان غیب
گفت با آن بانوی پاکیزه جیب :
هان مدم بر خویشتن نام خدا
که نخواهم گشت من از تو جدا
از وجودم میگریزی در عدم
در عدم شاهم و صاحب علم
گر گریزی سوی آن هفتم طبق
من بیک جولان ز تو گیرم سبق
شهربانو گفت : جانا کیستی ؟
کاین چنین در نور یزدان ایستی ؟
هست بر گوشم صدایت آشنا
گر چه داری در یَمِ یزدان شنا
یا به من از مرحمت اسمت بگو
یا که بردار این نقاب را ز رو
چون ز رخ برداشت آن حضرت نقاب
شهربانو دید رویش بی حجاب
هست حسین مظلوم شهر کربلا
هست عالم از غمش اندر نوا
تا به ری آمد حسین همراه او
مدفنش را در دل عاشق بجو
در جوار حضرت عبدالعظیم
گشت غائب لیک در دلها مقیم
آرزو دارد « کمال » بی نوا
واصل آید در شهید کربلا
شهربانو مادر زین العباد
دستگیر او شود اندر معاد
بستگانش را رهانید از هوی
تا به دل بیند انوار خدا
بارالاها حقّ شاه کربلا
جملۀ ما را نگه دار از بلا
بارالاها حقّ جدّش مصطفی
بخش ما را بر علی مرتضی
بارالاها حقّ عشّاق حسین
کن رها ما را ز حبّ عالمین
بارالاها ده مریضان را شفا
از عنایات شهید کربلا
چارمین دربارۀ نرجس بود
که دل از آن داستان روشن شود
در کتاب مهدی موعود هست
میشود انسان از این اسرارمست
گفت بُشر بن سلیمان این خبر
دارد این نیکو خبر ، نیکو اثر
بود او از شیعیان مرتضی
یک حدیث نغز گفته بهر ما
منزل او بود اندر سامرا
در جوار عکسری نور خدا
گفت : در یک روز کافور غلام
از جناب هادی آوردی پیام
گفت : احضارت نموده آن بزرگ
تا کنی از بهر او کاری سترگ
من برفتم زود در پیش امام
تا کنم در خدمتش فوری قیام
پس به تو سرّی ز حق افشا کنم
من به تو ای بُشر دارم اعتماد
من به تو سرّی ز حق افشا کنم
قطرۀ حبّ ترا دریا کنم
با تشکر گفتم ای مولای دین
در ولی الّهیت دارم یقین
پس بیاوردی جنابش خامه ای
بر نوشتی او به رومی نامه ای
نامه را با دست خود ممهور کرد
بنده رابا امر خود مأمور کرد
اشرفی در کیسه زردی نهاد
کیسه را آندم به دست من گذارد
بیست افزون بود تعداد از دویست
گفت : رو بغداد روی پل به ایست
در فلان تاریخ و اندر صبح زود
اولین کشته که می یابد ورود
مشتریها بهر بیع بندگان
جملگی جمعند از خرد و کلان
از اسیران جملۀ کشتی پر است
بین آنها یک کنیزی چون دُر است
مشتری بسیار دارد آن کنیز
لیک او کس را نمیگیرد به چیز
مالکش عمروبن زید استی به نام
این بفرمود و ادامه داد امام
می نماید عرضه اش بهر فروش
آن کنیزک میکند دائم خروش
داردی او از اسارت ناله ها
با زبان رومیش پیش خدا
او ز پشت پرده هائی بس رقیق
هست بر آن هتک حرمت بس دقیق
پوششش هست از حریری دو لباس
او گریزانست ، از این جمله ناس
هست شخصی با سه صد دینار خود
مشتریّ او اَبا اصرار خود
لیک با او گوید آن نیکو کنیز
از سر صدق و صفا آن با تمیز :
گر سلیمان نبی باشی ز مال
من ز تو از قلب خود دارم ملال
پول خود را بیخودی مصرف مکن
آبروی خویش را از کف مکن
پس فروشنده بگوید : ای کنیز
من به کی بفروشمت ای با تمیز ؟
پس کنیزش گویدی : ای با وفا
صبر بنما تا چه می خواهد خدا
تو در این موقع برو در پیش او
با شجاعت پیش او با او بگو :
من ز یک اشراف دارم نامه ای
با خط رومّی و از حق خامه ای
نامه را میده به دست آن کنیز
میدهد آن نامه را ، نیکو تمیز
بُشر گفتا : آنچه فرمودی امام
مو به مو اجرا نمودم ، والّسلام
آن کنیزک چونکه این نامه بدید
گریه کرد و بعد از آن آهی کشید
روی خود بنمود بر عمروبن زید
گفت : اسیرم کردی و بستی به قید
گر به صاحب نامه نفروشی مرا
می کشم خود را نمی گویم چرا ؟
تا ز قیمت کردمش من گفتگو
مبلغی گفت او ، که گفته بود او
اشرفی ها را که داده بُد امام
دادمش تحویل و شد کارم تمام
آن کنیزک سر خوش و خوشحال گشت
ماضی و آینده اش چون حال گشت
نامه را بوسید و اندر برگذاشت
گاه بر چشم و گهی بر سر گذاشت
با تعجّب گفتمش : این نامه را
این قدر محبوب میداری چرا ؟!
صاحبش را تو نمیدانی که کیست ؟
از مسرت همچو بارانی گریست
گفت : ای بیچارۀ کم معرفت
قصه ای دارم شنو از عاطفت
گفتمش : گویند تا من دانم آن
ای کنیز بی نظیر مهربان
گفت : من دختی ز پور قیصرم
تاج عزّت هست دائم بر سرم
مادرم از صُلب شمعون الصفاست
که وصیّ عیسی آن روح خداست
یک بردار داشت جدّم پور او
ازدواجم خواست با دستور او
سن من بُد سیزده ، ای دین پژوه
مجلس عقدی به پا شد با شکوه
بود از نسل حورایون بسی
کمترین تعداد بُد سیصد کسی
هفتصد ز عیان و از اشراف بود
جملگی اندر سجود و در قعود
چارهزاری لشکر و سر لشکران
جملگی بودند با گرز گران
بهر ما یک تخت زیبا شد بپا
از جواهر ساخته ، هم از طلا
چون پسر عمّو به پهلویم نشست
جمله اسقف ها برآوردند دست
تا کنندی عقد ما را برگزار
ناگهان یک زلزل شد آشکار
پس پسر عمّوی من بیهوش شد
بی سر و بی پا و هم بی گوش شد
رنگ اسقف ها سیاه و زرد شد
جمله مجلس پر ز خاک و گرد شد
پاپ اعظم رو به قیصر کرد و گفت :
ما همه با خشم حق هستیم جفت
تو مرا از عقد کردن کن معاف
خشم حق است این نمی گویم گزاف
جدّ من دانست آنرا فال بد
لیک ناچاراً بر آمد در صدد
که دوباره عقد را بر پا کنند
عیش و عشرت باز در آنجا کنند
بار دوم زلزله تجدید شد
جدّم از سوی خدا تهدید شد
در همان شب دیدم عیسی را به خواب
همره شمعون و آن عالیجناب
منبری از نور او کردی به پا
ناگهان آمد جناب مصطفی
بعد از آن آمد وصیّ او علی
آنکه حق شد از وجودش منجلی
حضرت عیسی خود استقبال کرد
روی بوس از کعبۀ اقبال کرد
پس محمّد گفت با عیسی چنین :
خواستگاری میکنم من از تو این
رو به من کرد آن حبیب کردگار
بهر فرزنم حسن این گلعذار
حضرت عیسی به شمعون رو نمود
گفت : از لطف و عنایات وجود
کعبۀ اقبال آمد پیش تو
خاتم پیغمبران شد خویش تو
وصلتش را کن به جان و دل قبول
تا شوی دلشاد از لطف رسول
گفت شمعون : با کمال افتخار
جان و دل را میدهم در راه یار
مصطفی بر خواند آن دم عقد من
از برای پور دلبندش حسن
حضرت عیسی و فرزندان او
شاهد آن عقد بوده رو به رو
چون شدم بیدار من از ترس جان
خواب نا کردم برای کس بیان
لیک بعد از خواب پر شد قلب من
دائماً از حبّ محبوبم حسن
من زعشقش دائماً لاغر شدم
بی خور و بی خواب و دردسر شدم
بهر من قیصر بیاوردی طبیب
درد من درمان شدی از آن حبیب
آن دواها بود در من بی اثر
کم کمک افتاده بودم در خطر
جدّ من روزی بگفتی روبرو :
هر چه می خواهی تو با من آن بگو
گفتمش : زندان پر است از مسلمین
جمله را میکن رها ای دل غمین
شاید از عیسی و مریم یا خدا
درد بی درمان من یابد شفا
کرد او از من تقاضا را قبول
نیّت من از خدا گشتی حصول
کردمی اظهار من از اشتها
بعد از آن میخوردمی قدری غذا
جدّ من از این عمل خوشحال شد
با مسلمان خوب و خوش احوال شد
چارده شب چون از این جریان گذشت
دیگر از من درد و هم درمان گذشت
دیدم اندر خواب زهرای بتول
همره مریم نمودی نزول
عده ای از حوریان همراهشان
نور می آید ز روی ماهشان
با لباسی در عبادت آمدند
پیش من بهر عیادت آمدند
حضرت مریم به من رو کرد و گفت
دُرّ معنی را برای من بسفت :
چونکه پاک آمد ز یزدان گوهرت
فاطمه گردیده مادر شوهرت
من به گریه برگرفتم دامنش
بود لطفی بیکرانه با منش
گفتمش : نامد به پیش من حسن
داد پاسخ این سخن را او به من
ای خوش اندام منیر دلفروز
تو به آیین مسیح هستی هنوز
گر رضای مریم و عیسی ، خدا
خواستاری تو ، بدین ما بیا
تا بیاید عسکری در خواب تو
همچو خورشیدی شود مهتاب تو
چونکه من از فاطمه ملهم شدم
دو شهادت دادم و مسلم شدم
آنزمان زهرا در آغوشم کشید
حلقۀ اسلام در گوشم کشید
من شفای کامل از او یافتم
نور در قلب خود از هو یافتم
پس به من فرمود : زین پس عسکری
هر شب آید پیش تو ار بنگری
در شب بعدش مرا آمد به خواب
عسکری آن حاسب روز حساب
پس به او گفتم که ای محبوب من
ای نگار دلربای خوب من
می شدم اندر فراق تو تلف
بهر دیدار تو جانم بُد به کف
گفت : مانع مذهب بود ای نگار
هر شب آیم زین سپس در این دیار
بعد از این ای دلبر صاحب جمال
این فراقت می شود بیشک وصال
بعد از آن هر شب به خوابم آمده
هر سؤال از او ، جوابم آمده
بُشر گوید : من بپرسیدم از او
با اسیری کی شدستی روبرو ؟
گفت : من دیدم به خواب خود حسن
گفت با تأکید ، خود این را به من :
در فلان ایام قیصر لشکری
می فرستد تو ببینی از دری
در لباس بندگانی ناشناس
خویش را انداز ، اندر بین ناس
با کنیزان باش تا راه فلان
من همان کردم که فرمودی بدان
مطلع گشتند از ما مسلمین
برنشستی بهر ما اندر کمین
پس نمودند آن کسان ما را اسیر
جمله را بردند در پیش امیر
تا که این دم نامۀ هادی رسید
من شدم زین نامه اکنون پرامید
قصۀ خود را نگفتم با کسی
تا که ننماید خطا یک نا کسی
چون غنیمت بینشان تقسیم شد
هر کسی را حثّه ای تقدیم شد
من شدم نا گه نصیب عمر و زید
که مقید کرد او من را به قید
او زمن پرسید که : نام تو چیست ؟
والدت برگو به من آیا که کیست ؟
من نگفتم که نوادۀ قیصرم
هست تاج سلطنت هم بر سرم
گفتمش : نرجس همی اسم من است
نا شناسم ، کلفتی رسم من است
گفت : این یقین اسم کنیز
گفتمش : خوش گفته ای با تمیز
بُشر گوید : گفتم ایدل سوخته
این زبان را با تو کی آموخته
خوب میدانی تو الفاظ عرب
حرفتو آرد مرا اندر طرب
گفت : جدّم کوششی بسیار داشت
بهر تعلیم زبان در کار داشت
بانوئی میبود خیلی مهربان
کرد او تعلیم من چندین زبان
بُشر گوید : بُردمش پیش امام
با ولیّ وقت ، کردی او سلام
گفت با نرجس پس آن قطب زمان :
رونمائی بدهمت ای مهربان
که بُوَد ده الف دیناری ز زر
یا دهم اکنون تو را مژدۀ دگر
عرض کردی نرگسش : مژده دهید
کز خدا بر من چنین لطفی رسید
گفت حضرت : می دهم مژده ترا
که کرامت می کند با تو خدا
نخبه فرزندی که گیرد مشرقین
نهمین اولاد زولاد حسین
ما سوی اللّه را شود مالک یقین
هست او هم اسم خیرالمرسلین
چون شود دنیا پر از جور و فساد
پر کند آنرا سپس از عدل و داد
گفت : کی باشد اماما ، شوهرم
کایدی از آن صدف این گوهرم
حضرت هادی بفرمودش چنین :
در فلان تاریخ ختم مرسلین
خواستگاری کردت از بهر حسن
قصه را دیدی به خواب ای جان من
گفت نرجس در حضور آن امام :
آنچه گفتی بود واقع ، والّسلام
آن شبی که عیسی و شمعون صفا
عقد کردندم به فرزند شما
می شناسی عسکری را ؟ گفت او :
می شناسم دلبر خود را نکو
از شبی که من به دست فاطمه
گشته ام مسلم بدون واهمه
بینمش هر شب به خواب خویشتن
لحظه ای هرگز جدا نبود ز من
بعد از آن کشّاف اسرار امام
داد فرمانی به کافور غلام
که برو تو با حکیمه خواهرم
گو که آید یک زمانی در برم
چونکه حاضر گشت بانو پیش او
گفت : همانست این که کردم وصف او
پس حکیمه در بغل او را گرفت
در تحیّر ماند از رازی شگفت
دید او را دلربا و مهربان
گشت از دیدار او بس شادمان
حضرت هادی به خواهر گفت این :
تو بیاموزش به خانه درس دین
هست او همسر به فرزندم حسن
مادر قائم امام اندر زمن
بارالاها حقّ آن غفّاریت
بارالاها حقّ آن ستّاریت
بارالاها حقّ قرآن مجید
بارالاها حقّ عشّاق شهید
بارالاها حقّ قرب انبیا
بارالاها حقّ عشق اولیا
بارالاها حقّ نور مصطفی
بارالاها حقّ حبّ مرتضی
بارالاها حقّ انوار بتول
بارالاها حقّ اولاد رسول
در ظهور مهدیت تعجیل کن
ظلمهای ظالمان تعطیل کن
از وجودش جمله را آباد کن
خستگانرا سر خوش و دلشاد کن
بندۀ او را « کمال مشکسار »
در ره عشقش بفرما جان نثار
بستگانش را نما از خود رها
تا ز دل بینند انوار خدا