شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
« همسایه حضرت محمد ( ص ) که پیرزنی بود و فرزند جوانش » « عاشق حضرت رسول ( ص ) بود »
حاج کمال مشکسار
حاج کمال مشکسار( چهارده معجزه ، از هر معصوم یک معجزه )
8

« همسایه حضرت محمد ( ص ) که پیرزنی بود و فرزند جوانش » « عاشق حضرت رسول ( ص ) بود »

بُد رسول اللّه را همسایه ای
پیره زن با پور بس پر مایه ای
آن جوان بودی شجاع و با کمال
همچو شیر شرزه هنگام جدال
آن جوان آمد حضور مصطفی
گفت ای سالار کلّ انبیا
رخصت جنگم بده تا در جهاد
از شهادت بهره گیرم در معاد
با تو همره باشم ای نور خدا
بلکه گردم در ره عشقت فدا
گفت پیغمبر جوان را : کای فتی
با اجازۀ مادرت با ما بیا
گر ندادی مادرت اذن ای جوان
در مدینه خدمت مادر بمان
تو مرنجان مادرت را هیچگاه
ورنه تو با ما نداری هیچ راه
آن پسر آمد به پیش مادرش
مادرش بگرفت او را در برش
گفت با مادر : اجازه ده مرا
تا بجنگم با گروه اشقیا
مادرش گفتا : که ای دلبند من
کس ندارد غیر تو این پیره زن
چون ندارم کس مرا تنها مکن
در دو گیتی خویش را رسوا مکن
با پسر آمد به پیش مصطفی
با دلی بشکسته با صدق و صفا
گفت : اگر ضامن شوی که این پسر
سالم آید پیش من از این سفر
من اجازه میدهم تا بیدرنگ
این یتیمم با تو آید سوی جنگ
پس بفرمود از محبت آن رسول ( ص )
میکنم آن شرط را از تو قبول
پیرزن راضی ولی دلتنگ بود
دائماً شوریده دل از جنگ بود
چون بدادی حضرتش اسب و سلاح
یافت از این موهبت راه فلاح