« معجزه حضرت امام حسن عسکری سلام اللّه علیه »
6
« معجزه حضرت امام حسن عسکری سلام اللّه علیه »
معتمد چون شد خلیفۀ مسلمین
عده ای از فوج و خیل کاذبین
آن منافقهای از یزدان بری
بسته تهمت بر جناب عسکری
امر بر زندان آن حضرت نمود
باب دوزخ را به روی خود گشود
فیض باران قطع گردید آنزمان
قحطی آمد در میان مردمان
بهر استسقا در صحرا شدند
در دعا و ندبه ها گویا شدند
هیچ اثر از برف و از باران نبود
دردهاشان را کسی درمان نبود
جاثَلیق آن سر کشیش عیسوی
آنکه او هرگز نبودی معنوی
با مریدان رفت از بهر دعا
تا دهد باران به این مردم خدا
بین رهبانان بدی یک راهبی
بود او تردست و نیکو کاسبی
بهر باران چون شدی دستش دراز
ابر میبارید اما بود راز
در زمان آن ابر باریدن گرفت
مردمان بودند از آن در شگفت
روز دیگر هم چو در صحرا شدند
بار دوم نیز در آنجا شدند
باز باران ز آسمان شد بر زمین
در شک افتادند جمع مسلمین
بر نصاری مسلمین راغب شدند
واله و مسحور آن راهب شدند
چون رسیدی این خبر بر معتمد
بر گرفتی خویش تصمیمی به جد
گفت : خواهد رفت این مُلکم به باد
سوی صالح رو نمود آن بَد نهاد
بود صالح آمر زندان او
گوئیا شیطان شده دربان او
معتمد گفتا به صالح این سخن :
رو بیاور عسکری را پیش من
حضرتش را چونکه آورد آن خبیث
معتمد بر حضرتش گفت این حدیث :
دین جدت را بباب ایمردپاک
پیش از آنکه دین حق گرددهلاک
معتمد گفتا : به حضرت این چنین
رفته صحرا بهر باران مسلمین
هر قدر کردند در آنجا دعا
بارشی نامد به دستور خدا
پس نصاری طالب باران شدند
رو به صحرا همره یاران شدند
چون دعا کردند باریدن گرفت
قطره های آب ، جوشیدن گرفت
بار سوم گر بکردندی دعا
آبرو دیگر نماندی بهر ما
حضرتش فرمود : اکنون غم مخور
دل تو از این زندگی اینک مُبر
میروم فردا برون بهر دعا
میکند هر کار میخواهد خدا
شک کنم بیرون ز قلب مردمان
فاش سازم حق به پیش چشمشان
پس بشد زندانیانرا او شفیع
چونکه بُد اندر مقامی بس رفیع
لطف او زندانیان را شاد کرد
از غم رنج و الم آزاد کرد
حضرتش : دادی به مردم این خبر
تا همه آیند در روز دگر
جانب صحرا برای این دعا
تا دهد باران به مسکینان خدا
همره یاران جناب عسکری
بنده یزدان خدای دلبری
بهر استسقا به صحرا آمدند
با توکل جمله آنجا آمدند
در مصلّی چون همه حاضر شدند
بر جناب عسکری ناظر شدند
پس به رهبانان بفرمودی امام
بر دعا ایشان نمایندی قیام
دست ایشان رفت چون اندر دعا
ابر پیدا گشت آندم در سما
گفت حضرت با یکی از حاضران :
که بُرو یکسر به پیش راهبان
آنکه ایشانرا بود یک پیشرو
مستقیماً نیز در پیشش برو
هر چه باشد بینانگشتان او
گیر از او ، پس بیاور روبرو
پس برفت او قطعه ای از استخوان
برگرفت از پیشوای راهبان
بعد از آن ، آن عاشق نیکو نهاد
پیش آمد نزد آن حضرت نهاد
پس بفرمان امام آن استخوان
اندرون جامه ای گشتی نهان
ابرها پاشیده شد اندر سما
گوئیا ابری نبودی هیچ جا
پس به رهبانان بفرمودی شما
جمله بنمائید نک با هم دعا
هر چه کردندی دعا آن راهبان
ابرشان پیدا نشد از آسمان
مردمان اندر تحیر آمدند
علتش را کاملاً جویا شدند
معتمد آمد به پیش آن امام
گفت : سرّش را بگو با من تمام
گفت : اگر پیغمبری را استخوان
ظاهر و مکشوف گردد در جهان
بایدی باران ببارد از شما
این بود البتّه کاری از خدا
کرد این راهب ز قبرستان گذر
بود از این واقعه او با خبر
استخوان برداشت از پیغمبری
کرد پیدا در جهان شور و شری
هر زمان آن استخوان ظاهر شود
او به باریدن چنین قادر شود
پس بفرمودی : کنید این امتحان
تا ببیند سرّ آن راچشمتان
استخوان ظاهر شد ، اما بی دعا
ابر پیدا شد بماندی در سما
بعد فرمودی ورا پنهان کنید
خویش را آسوده از عصیان کنید
ستخوان را چونکه پنهان داشتند
ابر را از آسمان برداشتند
پس برفت آنحضرتش اندر نماز
روبرو شد با خدای چاره ساز
خواست باران از خدای مهربان
ابر آمد پر از آن شد آسمان
رحمت حق چونکه باریدن گرفت
جمله مردم آمدند اندر شگفت
شک ز دلها آن زمان بیرون شدی
پس یقین مردمان افسون شدی
معتمد شد عذرخواه از آن امام
شد به او اتمام حجت والسلام
در حسن یعنی جناب عسکری
حق ببینی گر تو نیکو بنگری
دائماً درپیشگاه او « کمال »
بنده ای باشد به لطف ذوالجلال