« درمعجزه حضرت امام هادی علیه السلام »
5
« درمعجزه حضرت امام هادی علیه السلام »
گفت راوی : با ابوالعباس ما
دور هم بودیم روزی در پگا
چون ابوالعباس بود از شیعیان
شیعه هادی ، امام آن زمان
من به هادی و همه اتباع او
نسبت بد دادم اندر گفتگو
با نصیحت او مرا ارشاد کرد
از امام هادی آندم یاد کرد
خورد سوگندی به حق اندر سخن
راست باشد آنچه میگوید به من
گفت : روزی از خلیفه چند تن
بهر مأموریت بُدی همراه من
تا که هادی را به پیش او برم
در سفر هم ما به او همره شویم
از مدینه چونکه بیرون آمدیم
از هوای گرم دل خون آمدیم
زین سفر چون چند روزی درگذشت
بود همچون کورۀ حدّاد دشت
چون شدم از تشنگی بی تاب من
حضرتش فرمود با من این سخن
کای ابوالعباس تو تشنه شدی
در سفر دلخسته بی آب آمدی
پس بفرمود او : فرود آئید همه
وارهید از غصّه و از واهمه
خستگی از جانتان چون شد تمام
باز از نو در سفر بنهید گام
من تعجب کردم از گفتار او
هم به حیرت رفتم ازرفتار او
من بلد بودم همه این راه را
هیچگه اینجا ندیدم چاه را
ناگهان دیدم درختی بس بزرگ
چشمه ساری بود در آنجا سترگ
داشت آب سردی و هم خوشگوار
جملگی خوردیم در آنجا نهار
مدّتی ما استراحت داشتیم
از حرارت جان راحت داشتیم
در تعجّب جملگی بودیم ما
کاین درخت و آب آمد از کجا ؟
گفت ابوالعباس : من حیران بُدم
روی بارو من به آن حضرت شدم
زد تبسّم بر رخم او اندکی
کهچرا همواره از من در شکی
من به خود گفتم که : این مرد خداست
لاجرم او در خدای خود فناست
وارث علم رسول اطهر است
هر که نشناسد ورا کور و کر است
چون به من رو کرده بُد آنگاه بخت
بعد از آن رفتم به پشت آن درخت
پس از آن بهر نشانی بیدرنگ
روی هم چیدم در آنجا چند سنگ
تا به قُرب سنگ من کردم نهان
تیغ خود را تا نباشد آن عیان
آمدم اندرحضور آن ولی
وارث علم نبی و هم علی
پس به من فرمود با آهستگی
از شما گردید رفع خستگی ؟
در جوابش گفتم : ای مولای ما
استراحت شد به توفیق خدا
پس بفرمودی به ما : حرکت کنید
رو به مقصد جمله آهسته روید
اندکی کردیم چون طی طریق
در پناه و سایه مردی شفیق
پس بهانه کردمی شمشیر خود
رفتم آنجائیکه آن شمشیر بُد
چون رسیدم من همی در جایگاه
از تحیر کردم آنجا را نگاه
از زمین آن تیغ را برداشتم
در دلم تخم محبّت کاشتم
آن محبّت بر نبیّ و و بر علی است
کز جمال هادی اینک منجلی لست
دست بردم آنزمان سوی خدا
با تضرع گفتمی : یا ربَّنا
حقِّ نور پر فروغ مصطفی
حقّ حُبّ بی مثال مرتضی
عشق هادی را به من بنما عطا
ای خدای مهربان با بنده ها
چون رسیدم من به گَرد غافله
کردم از خود آن گناهانرایله
پیش رفتم تا رسیدم بر امام
کردم او را از دل و از جان سلام
او نگاهی نیک بنمودی به من
آمدی از نطق حق اندر سخن
گفت با من . یا ابوالعباس نَک
رفتی از لطف خدا اکنون زشک !
گفتمش . از شک کنون بیرون شدم
من ز عشقت واله و مجنون شدم
من ترا دارم همیشه ای امام
کار من از لطف خود بنما تمام
از برای حق بیا دستم بگیر
ای که هستی تو امیران را امیر
گفت حضرت : عاشقان ما کم اند
منتشر آنها به کِلّ عالم اند
عده آنها نه کم شد ، نه زیاد
این کلامم را مبر هرگز ز یاد
آرزو دارد « کمال » بینوا
بنده ای باشد به درگاه خدا