شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
« معجزه حضرت امام جواد علیه السلام »
حاج کمال مشکسار
حاج کمال مشکسار( چهارده معجزه ، از هر معصوم یک معجزه )
6

« معجزه حضرت امام جواد علیه السلام »

ابن خالد خود روایت می کند
بهر ما نیکو حکایت می کند :
بوده ام روزی من اندر سامرا
از کسی بشنیده ام این ماجرا
که جوانی را ز شام آورده اند
در غل و و زنجیر زندان کرده اند
والی آنرا کرده محبوس این چنین
میل کردم تا کنم من باز بین
پس به زندان رفتم از بهر نگاه
تا شناسم آن جوان را پایگاه
چونکه زندانبان مرا رخصت بداد
رفتم آنجا با دلی خرسند و شاد
دیدم آنجا که به قید آهنین
نوجوانی بسته گشته بر زمین
چونکه من کردم به او قدری مقال
دیدمش باهوش و رند و با کمال
او جوانی بود معقول و فکور
با فطانت ، با شجاعت ، با شعور
بهر من گفت : او لامی دلنشین
آن جوان سرو قد نازنین
پس بپرسیدم از او احوال او
تا بدانم حال او را مو به مو
گفت : من هستم همی از اهل شام
که در این زندان کنون دارم مقام
خانه من هست در رأس الحسین
آنکه باشد مصطفی رانور عین
بودم آنجا چونکه مشغول نماز
با خدای خویش در راز و نیاز
نوجوانی گشت حاضر پیش من
بود بس نورانی و هم کیش من
بسکه او مهر و صلابت داشتی
دهشتی در قلب من بگذاشتی
من چو می کردم به روی او نظر
داشت او از قلب من نیکو خبر
گفت تو برخیز و همراهم بیا
تا رویم آنجا که میخواهد خدا
چون بگشتم من به همراهش روان
خویش را در کوفه دیدم ناگهان
مسجدی در کوفه دیدم دلنواز
ایستادم من به او اندر نماز
رفت او ناگاه از مسجد به دشت
اندکی از راه رفتن چون گذشت
خویش را دیدم به الطاف خدا
بر در آرامگاه مصطفی
آن جوان کردی سلامی با رسول
بُد سلام آن جوان بیشک قبول
هر چه او میکرد منهم کردمی
هر چه او میبود منهم بودمی
بود او اَندر جلو من در عقب
گوئیا مخلوط بودی روز و شب
پس چو از آنجا برون رفت آن نگار
خویش را در مکه دیدم پیش یار
ناگهان غائب شدی او از نظر
من ندیدم مدتی او را دگر
من چو از اعجاز او حیران شدم
بر در خانۀ خدا گریان شدم
چونکه یکسالی از این جریان گذشت
بودمی اندر عبادت من به دشت
باز آمد پیشم آن مرد خدا
گفت با من : ای جوان اینجا بیا
پس مرا همراه خود برد آن رفیق
کار سال رفته را کردی دقیق
بعد از آن من را به سوی شام برد
از دلم با عشق خود آرام برد
چونکه میشد از من مسکین جدا
دادمی سوگند و را با خدا
کای انیس و مونس شبهای من
لحظه ای با من بیا اندر سخن
حقّ آنکه داده است این قدرتت
حق آنکه داده است این عزتت
گو به من ای نازنین تو کیستی ؟
کین چنین در بند و زندان نیستی !
گفت با من آن خداوند فُوءاد
من امامم نام من باشد جواد
من محمّد هستم و ابن رضا
هم رضا باشد امام من سوی
موسی کاظم ، رضا را شد پدر
لیک او خود گشته جعفر را پسر
پس علی بن حسین نور هدی
هست فرزند شهید کربلا
چون حسین باشد یگانه با حسن
نیست دیگر قصه های ما ومن
مجتبی فرزند دلبند علیست
هر دو عالم از جمالش منجلیست
خود علی باشد خلیفۀ مصطفی
رهبر خلق است و فانی در خدا
گفت راوی : گفت با من آن جوان
کن حذر از گفتگو با ناکسان
این حکایت نقل کردم با کسی
نقل کرد او هم برای ناکسی
والی ناکس مرا زندان نمود
گفته های من ترا باشد چه سود
گفتم از راه محبت من به او :
میکنم با والیاکنون گفتگو
گفت : مأذونی برو با او بگو
چاره ای از بهرمن اینک بجو
راضیم من بر رضای کردگار
آنچه حق خواهد بخواهم من ز یار
من به دست خود گرفتم خامه ای
پس به والی بر نوشتم نامه ای
او به پشت نامه ام دادی جواب :
که برو برگو جوان را با شتاب
آنکه از شامت به مکّه برده است
بعد ، از مکه به شام آورده است
آید و از بند آزادت کند
از غم و رنج و الم شادت کند
چونکه از والی بدیدم دشمنی
روی کردم در خداوند غنی
من شدم از حرف او اندوهناک
پیرهن کردم از آن اندوه چاک
پس به زندان رفتمی گریه کنان
تا بگویم نیّتش را با جوان
دیدم آنجا پاسبانان دور هم
جمع گشته با هزاران درد و غم
گفتم ایشانرا : شما را حال چیست ؟
این همه فریاد و قیل و قال چیست ؟
گفته شد با من : که دیشب آن جوان
غیب گشته او به زندان ناگهان !
نه ز سقف ، او رفته ، نه از سوی در
جملگی هستیم حیران و پکر !
گفت راوی آن زمان زیدی بُدم
دیدم این اعجاز و پس شیعه شدم
فهم کردم کز کرامات جواد
آن جوان از حبس بیرون پا نهاد
پس به درگاه ائمه طاهرین
روی بنهادم من از روی یقین
از منافق گشتمی بیزار من
خواب بودم پسشدم بیدار من
ای « کمال » از جود و احسان و تقی
بهر خود میخواه از حق رونقی