« معجزه حضرت باقر علیه السلام »
4
« معجزه حضرت باقر علیه السلام »
حضرت جعفر روایت کرده است
معجز از بابش حکایت کرده است
گفت : روزی بوده ام پیش پدر
عده ایاز شیعه بهر یک خبر
آمدندی در حضور آن جناب
تا که آنها را شود او فتح باب
در میانشان بود جابر بن یزید
چونکه او میبود حضرت را مرید
جملگی کردند از حضرت سؤال
تا بگوید بهرشان این شرح حال
گفته شد آیا امیر المؤمنین
بود راضی ز اوّلی و دوّمین
پاسخ حضرت به آنها بود این :
کی علی راضی بدی از مشرکین
هر دو مشرک بوده و هم کافرند
پس مسلمان آن دو اندر ظاهرند
آن همه افکار و افعال شنیع
مرتکب گشتند در قرببقیع
پس بگفتند آن گروه نامور
گر کهبودند آن دو از حق بیخبر
گر علی میبود از آنها ملول
خوله را کردی چرا ز آنها قبول ؟
خوله را از بهر خود تزویج کرد
آن دو را با کار خود ترویج کرد
چون شنید حضرت کلامی دلخراش
راز مخفی را براشان کرد فاش
داد فرمانی به جابر بن یزید
که برو در پیش آن پیر مرید
جابر انصاری نیکو خصال
حاضرش کن تا نمایم زو سؤال
هست او زخیار ، جدم مصطفی
داده پیغام خوشی از او به ما
بوده حاضر آن به وقتآن دو تا
رازرا میگوید اکنون با شما
او شما را میکند از شک به در
چون ز خوله دارد کاملاً خبر
پس روان گردید جابر بن یزید
او به درب خانۀ ، جابر رسید
بر در آن خانه رفت و کوفت در
جابر او را زاندرون دادی خبر
بانگ زد ای جابِرِ ابن یزید
صبر کن آیم ترا بدهم نوید
در تعجب مانده گفتم از کجا
اسم من را گفت این مرد خدا
پس چو آمد او مرا شد روبرو
گفتمش : ای مرد حق با من بگو ؟
تو درون خانه بودی ای صنم
از چه دانستی که کوبنده منم ؟
جابِرِ انصاری ، آن پیر مرید
گفت این : ای جابرِ ابن یزید
خدمت باقر بُدم دیروز من
حضرتش فرمود بهرم این سخن :
که به فردا عده ای با قیل و قال
پیش من آیند از بهر سؤال
در خصوص دوّمیّ و اولیست
وزدواج خوله با جدم علیست
پس از آنها جابِرِ ابن یزید
پیش تو میاید ای پیر مرید
تو به همراهش به پیش ما بیا
آنچه دیدی نقل کن از بهر ما
منتظر بودم ترا ای مرد دین
آمدی و بر من افزودی یقین
آمدند آن هر دو در پیش امام
با تواضع با تحیّت با سلام
پس به انصاری امام اکرام کرد
حجشرا بر همه اعلام کرد
گفت : حضرت جمع را زین حال
زان قضیه گر کنید از او سؤال
میدهد پاسخ شما را زین یقین
از عنایات امیرالمؤمنین
جمله جابر را مخاطب ساختند
از پی پرسش به او پرداختند
آنچه فرمودی از آن دو آن امام
جمله را جابر بگفتی بالتّمام
کرد جابر سوی آن جمله نگاه
با دلی پر سوز آنگه گفت : آه
من همی ترسیدمی روزی اجل
پیشم آید مسئله ناگشته حل
این قضیه از کسان مخفی شود
پیش آنها مثبتی منفی شود
چون غرض امروز تحقیق شماست
گر بگویم من حقایق را رواست
پس ز من این داستان را بشنوید
تا به کنه این حقیقت پی برید
اوّلی رادوّمی از راه کین
کرد با حیله خلیفه مسلمین
چون خلیفه شد به زور آن اولی
غصب شد اندر جهان حق علی
میگرفتی از قبیله ها ذکات
مدتی که بودی او اندر حیات
بود چون سر لشکرش خالد ولید
داده بُد او را بسی وعد و وعید
در حنیفه ون فرستادی ورا
شد شروع از آن قبیله ماجرا
آن ذکاتی را که او تحمیل کرد
آن قبیله گشت با او در نبرد
چونکه میگفتند آنها مصطفی
آن ذکاتی را که میدادیم ما
میگرفت از ما و پس میداد او
با فقیران قبیله روبرو
پس به خالد آن قبیله تاختند
در دفاع از خویش جنگی ساختند
خالد از این واقعه شد در غضب
عده ای مجروح شد زان بی ادب
پس رئیس این قبیله کشته شد
لاجرم در خاک و خون آغشته شد
بود مالک نام مرد پر گناه
ظالمی از ظالمی گشتی تباه
خالد آن مرد لعین بی حیا
با زن مالک نمودی او زنا
پس زنانرا جملگی کردی اسیر
آنکه بودی در شقاوت بی نظیر
آن زنان را در مدینه سوق داد
بود از فعل شنیع خویش شاد
دومی چونکه شنیدی این خبر
گشت ناراحت بسی زین شور و شر
چونکه مالک بُد رفیقش از قدیم
بود او را در رفاقت چون ندیم
اوّلی بر دوّمی کردی ندا
گفت : خالد در سفر کرده زنا
باید او را حد زنی و بعد از آن
کشتنش واجب شماری ای فلان
گفتش ار او کشته گردد ای بلیس
زنده دیگر ناشود هرگز رئیس
لکن این خالد که ما را ناصر است
دائماً از بهر خدمت حاضر است
کن تغافل زود و از او در گذر
تا نباشی زین ریاست در خطر
پس بگفت : او که اسیران را ز بند
جملگی را سوی مسجد آورند
بود خوله نام نیکو دختری
زان قبیله همچو رخشان گوهری
رفت سوی بارگاه مصطفی
گریه و زاری نمودی در دعا
او شکایت کرد از این ظالمان
کرد نفرین بر گروه فاسقان
کای پیمبر بین که ما را بیگناه
از وطن آورده اند این قدر راه
من پرستندۀ ، خدایم ای رسول
این دعا از من کنون بنما قبول
من همی دانم ترا پیغمبری
بر تمام ما سوی اللّه سروری
اولی گفتا : شما ترک ذکات
کرده اید و نیستید اهل نجات
خوله گفتش : که تو کردی اشتباه
فرق ره را پس نمیدانی ز چاه
ما همه گفتیم فرمان رسول
کرده ایم از جان و دل از او قبول
میگرفت او مال را از اغنیا
رد همی کردی به بی چیزان ما
پس شما را گفته بودیم این چنین
از چه رو خواندید ما را کافرین ؟
حکم یزدان را نکردی تو قبول
رد نمودی جمله دستور رسول
پس سپردیمان به این نامحرمان
نیستیم اکنون ز دستت در امان
گیرم آنکه کرده مردان آن گناه
پس زنانرا چه گنه ، ای دل سیاه ؟
شیر زن کردی چو بحثی مستدل
جملگی گشتند در آنجا خجل
اولی چون دید رسوا میشود
زین فضیحت فتنه بر پا میشود
گفت : بوده در زماان مصطفی
این روش معمول که هر یک ز ما
بر اسیری جامه گر انداختیم
زودتر از دیگران پرداختیم
گر کسی نا کرد از آن جامه زیاد
آن اسیر از او شده ، میگشت شاد
پس دو کس انداخته بر خوله رخت
تا شوندی مالک آن نیک بخت
گفت خوله خود به آنها : هیچکس
نیستش با من در اینجا دسترس
جز کسی که داند او افکارمن
وقت مولودم بدیده کار من
هم بگوید او ز من نوع سخن
که چه گفتم گاه دنیا آمدن
گفت ابوبکرش : بیحاصل مگو
راه چاره بهر خود اینک مجو
چونکه بودند آن دو گرم گفتگو
مرتضی گشتی به آنها روبرو
گفتشان ، ای قوم سویم بنگرید
تا شما زین واقعه آگه شوید
میکنم از این زن محزون سؤال
که چه منظورش بود از این مقال
گفت : ای خوله بگو اکنون سخن
تا به حرف تو نمایم گوش من
گفت ایشان با کمال قلدری
قصد من دارند بهر همسری
لیک من دارم کسی را در نظر
کز ولادت بدهَدَم نیکو خبر
پس به او گفتا امیرالمؤمنین
قبلگاه عارفین و عاشقین
مادرت هنگام وقت زایمان
بود او در رنج و دردی بیکران
دست بردی آن زمان اندر دعا
شد دعایش مستجاب او از خدا
تو فتادی از رحم سوی زمین
گفتی آن دم حمد رب العالمین
اَشهَدی هم بر خدا هم مصطفی
گفتی و بر مادرت کردی ندا
که مرا یک سیّدی اندر جهان
در حباله ، خود کند این را بدان
آورم از او به دنیا یک پسر
من به توفیق خدای دادگر
در تعجب مانده بُد جمعی کثیر
بر مسی منقوش بُد آن ای اسیر
مادرت آن را سپس مدفون نمود
در مکانی که ترا زائیده بود
وقت مردن او ترا اِخبار کرد
در نگهداریِّ اصرار کرد
چونکه میگشتی اسیر ظالمان
خود رسانیدی به آن نقش گران
بسته ای آنرا تو بر بازوی خویش
آمدی با این اسیران دل پریش
پس به بازویت بده آنرا نشان
تا به بینند این گروه ناکسان
که ، من هستم آن پدر بر این پسر
او محمد باشد و چون شیر نر
گفت جابر : خوله را دیدم عیان
که گرفته ، دست سوی آسمان
در مناجات آمده او با خدا
کی خدای مهربان با بنده ها
من چگونه شکر گویم نعمتت
من چسان اذعان کنم بر رحمتت
نعمتی دادی خداوندا به من
که نمی آید مرا اندر سخن
باز کرد آن لوح از بازوی خود
لاجرم نزدیک آن بوبکر شد
لوح را انداخت پیش روی او
گفت : حق را اندرین اینک بجو
لوح را بوبکر با عثمان بداد
تا دهد فتوی در آن با عدل و داد
دید آنچه گفته بودی مرتضی
نقش بسته مو به مو زَمر خدا
آن زمان دو دسته گشتند آن گروه
عده ای بیدین و جمعی با شکوه
عده ای گفتند علی ساحر بود
هر که این گوید یقین کافر بود
عده ای گفتند : گفته مصطفی
شهر علمم من علیٌ بابها
اولی میگفت با بانگی جلی :
دخترک حقّ تو باشد یا علی
خوله را دادی به اسما ، مرتضی
بعد از آن او را به دستور خدا
عقد کردی خوله را از بهر خویش
اینکه گفتم من نه کم بود و نه بیش
چونکه جابر فاش کرد این راز را
شکر گفتی حقّ بی انباز را
جملگی کردند بر جابر دعا
چون شدند از شک و تردیدی رها
تا ابد جاوید بادا نام او
حق کند شیرین همیشه کام او
تو نه پنداری « کمال » این شعر گفت
باقر آل محمد دُر بسفت