شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
« معجزه حضرت امام حسین علیه السلام »
حاج کمال مشکسار
حاج کمال مشکسار( چهارده معجزه ، از هر معصوم یک معجزه )
5

« معجزه حضرت امام حسین علیه السلام »

در روایت آمده از یک مقام
که زنی میبود ام سلمه نام
بوده با توراة و اننجیل آشنا
خوانده بود ونقل کرده بهر ما
که در آنها با رموزی پر بها
گشته معلوم ، اوصیای مصطفی
آمد او در خدمت خیرالانام
از محبّت کرد حضرت را سلام
گفت او : که دو خلیفه هر رسول
کرده از امرخداوندی قبول
یک خلیفه داشت هر یک در حیات
یک خلیفه هم پس از مرگ و ممات
حضرت هارون به وقت زندگی
بُد خلیفۀ موسی و در بندگی
لیک بعد از فوت ، یوشع ابن نون
شد خلیفۀ او بدون چند و چون
در زمان حضرت عیسی مسیح
در زمان حضرت عیسی مسیح
چونکه او رفتی به سوی آسمان
بود شمعونش خلیفۀ مهربان
گفت او : من خوانده ام اندر کتاب
یک خلیفه در حیات و در ممات
داری و نامش کنون با من بگو
تا که بشناسم ورای نیک خو
پسبگفتا آنرسول ذوالمنن
پاره سنگی را بنه در دست من
گفت ام سلمه : پس من بیدرنگ
در کفدستش نهادم پاره سنگ
سنگ را مالید آن نیکو سرشت
گَرد شد چون آرد ، پسآن سرشت
کرد یک یاقوت سرخ آن سنگ را
کرد حیران آن زن یک رنگ را
پس بر آن یاقوت انگشتر گذارد
نقش اسم خویش را بر وی نهاد
بعد قائم ایستادی مصطفی
معجز دیگر نمودی از وفا
راست دست خود به سقف خانه زد
دست چپ رابر زمین مردانه زد
قامت او همچو سروی راست بُد
ازچپ و از راست بیش و کم نشد
بعد فرمودی : اگر این فرد کرد کس
او خلیفۀ من بود تنها و بس
اوست یکتا پیشمن اندر حیات
هم خلیفۀ من بود بعد از وفات
بعد از این تقدیر ناگه مصطفی
کرد اشارت بر علی مرتضی
پس ز بعد مصطفی آن شیرزن
رفت پیش مرتضی گفتا : که من
از تو دارم نک سؤالی ای علی
پاسخم رامیدهی ؟ گفتا : بلی
گفت : هستی تو وصی مصطفی
گفت : هستم من به توفیق خدا
پاره سنگی پیش من اینک بیار
تا کنم اعجاز را من آشکار
کرد او امرعلی را امتثال
داد سنگی را به آن نیکو خصال
مو به مو کرد آنچه کردی مصطفی ( ص )
آن ولی حق علی مرتضی
ام سلمه گفت : چندی بعد من
با علی مرتضی دیدم حسن
کودکی کیبود آنوقت آن امام
باپدر بودی ورا کردم سلام
گفتش : هستی وصیّ مرتضی ؟
گفت : با سنگی تو در اینجا بیا
پاره سنگی بردم و دادم بهاو
کرد کار آن دو را او مو به مو
ام سلمه گفت : میگفتم بهخود
کودکی را کی وصی معلوم شد
در کجا یابم وصیّ مجتبی
رفتم اندر مسجد از لطف خدا
دیده ام آنجا کودکی چون نور عین
گفتمش : تو کیستی ؟ گفتا : حسین
گفت : آنکس را که میجوئی منم
حجّت حق را که میگوئی منم
من وصیم ازاخیّ و باب و جد
پس امام از امر اللّه الصمد
اسم من را گفت آن مولای دین
به خلیفه بودنش کردم یقین
گفت : آور سنگ پاره بهر من
تا خلیفه بودنم گردد علن
سنگ پاره دادمش بگرفت او
کرد اجرا جمله را او مو به مو
سنگ پاره ناگهان یاقوت شد
چارده نام اندر او مرقوم بُد
مصطفا و مرتضی و مجتبی
بعد از آن نام شهید کربلا
پس نه اولاد حسین نازنین
نقش بسته اندر آن زیبا نگین
با تعجب گفتمش : ای ممتحن
معجز دیگر نما اکنون به من
دست خود را کرد سوی آسمان
شد عمودِ نور پس پیدا از آن
من شدم مدهوش و افتادم ز پا
بعد از آن مظلوم دشت کربلا
موردی چون بر مشام من کشید
جان رفته باز در جسمم دوید
شاخۀ آن مورد اکنون با من است
تازه و خوشبو چون مشک و لادن است
من وصیت کرده ام که در کفن
مورد را بنهند اندر قبر من
گفت : امِ سلمه با سوز و گداز
کردم از لطف خدا عمری دراز
تا بدیدم قبله گاه عاشقین
سیّد سجّاد ، زین العابدین
پس علی بن حسین از بهر من
کرد آن دو معجزه اندر زَمن
چون بشد از آن یقین من زیاد
کی برم هرگز امامان را ز یاد
گفت حسین این شعر اما از « کمال »
بدرپیدا گشته بیشک از هلال