شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
« معجزۀ حضرت امام حسن علیه السلام »
حاج کمال مشکسار
حاج کمال مشکسار( چهارده معجزه ، از هر معصوم یک معجزه )
4

« معجزۀ حضرت امام حسن علیه السلام »

آمد اعرابی به پیش مصطفی
با دلی پر کینه و دور از خدا
گفت : بشنیدم بسی از مردمان
حقّ نادیده پرستی ای فلان
بوده ام من دشمن تو از قدیم
حالیا که روبرو با هم شدیم
دشمنی من به تو افزن شدست
این دل بیدل ز تو پر خون شدست
اکثر اصحاب حاضر بوده اند
بهر سرکوبیش قادر بوده اند
اندر آن اجلاس حاضر بُد حسن
هشت ساله بود نیز آن ممتحن
خواست تا حمله کند با آن عرب
مصطفی نگذاشت او را ، ای عجب !
گفت اعرابی به حضرت آن زمان :
گرتوئی پیغمبر آخر زمان
گر تو بهر خلق معجز میکنی
جمله را حیران و عاجز میکنی
معجزی کن بهر من ای با فروغ
ورنه میگوئی برای ما دروغ
معجزه کردند آن پیغمبران
پس نما یک معجزه از بهرمان
گفت پیغمبر به او ، حرف تو چیست ؟
از کجا دانیمرا اعجاز نیست ؟
گفت اعرابی : اگر داری بصر
معجزی بنما مرا میکن خبر
که برای چه من اینجا آمدم
وز چه راهی لاجرم عازم شدم
کرد اشارت حضرتش سوی حسن
گفت : این طفل است دخترزاد من
او ندارد بیشتر از هشت سال
آنچه میخواهی نما از او سؤال
گر جوابت را نداد این پر فروغ
هر چه میگوئیم ما باشد دروغ
آن عرب آنگاه با خشم و غضب
مثل همجنس و رفیقش بولهب
بر حسن رو کرد و گفت : ای طفل خرد
معجزت کو گو به من آنچه ات سپرد
پس بفرمودی رسول انس و جان :
ای حسن احوال او را کن بیان
حضرتش گفتا : که ای گستاخ پست
از لجاجت این زمان بردار دست
اندرین محفل زبانبازی مکن
چون خسان با عمر خود بازی مکن
پس نخواهی رفت از این مجلس برون
تا مسلمان نا شویتو از درون
گفت اعرابی : ببینم ماجرا
میشوم آن گاه تسلیم شما
گفتش حضرت : گر همه احوال تو
فاش گردانم به حسب حال تو
میکنی اسلام را از من قبول ؟
میشوی منقاد گفتار رسول ؟
گفت اعرابی : اگر گوئی تمام
پس مسلمان میشوم من والسلام
حضرتش گفتا : زمن بشنو پیام
عده ای بودید اندر یک مقام
تو ز جهل خویش میگفتی چنین
که محمّد هست یک مرد عنین
پس ندارد از خودش فرزند او
تابه ما گردند روزی روبرو
جملۀ اعراب با او دشمن اند
در عداوت جملگی مثل من اند
گر همی آریم ما او را به قتل
کار آسانست ، نبود هیچ نقل
چونکه او را هیچکس خوندار نیست
هیچ ما را زحمتی در کار نیست
جمله گفتند ارکنیاین کار را
ما دهیمت ثروتی بسیار را
تو گرفتی نیزه ای آندم بدست
تا به قتل آری رسول حق پرست
بهر مقصد چون نهادی رو بهراه
بود بس دشواری و گشتی تباه
لیک تو از سخریۀ اقوام خویش
برنگشتی پیش ایشان دل پریش
باد آمد ، ابر باریدن گرفت
شد هوا تاریک و گفتی ای شگفت !
راهرا گم کردی و با اضطراب
داشتیزین واقعه حالی خراب
خار آن وادی پریشانت نمود
از سفر رفتن پشیمانت نمود
مدتی بودی از آن طوفان غمین
صبح شد برخاستی پس از زمین
حالتت زان غم کمی تخفیف یافت
پس به قلبت نوری از امید تافت
تا بدین محفل رساندی خویش را
وارهاندی جان پر تشویش را
اندرین شب صدمه ها بر تو رسید
که به عمری بر تو آن نامد پدید
نک رسیدی لیک با حالی خراب
وارهیدی این زمان از اضطراب
گفت اعرابی : به حضرت کای پسر
مو به مو حال مرا دادی خبر
راز من بر تو دمی پوشیده نیست
در جهان چون تو کسی بگزیده نیست
گوئیا بودی تو با من در سفر
بوده ای از من به من نزدیکتر
عرضه کن بر ما شها ایمان حق
تا شوم من بعد از این دربان حق
دین جدت مصطفی چون بر حق است
پس جنابت هم ولی مطلق است
مجتبی از شوق تکبیری بگفت
گوهر دین را بر او مردانه سفت
چون شهادت را به او تلقین نمود
مصطفی او را ز حق تحسین نمود
او مسلمان گشت از صدق و صفا
شد مرید جان نثار مصطفی
چند سالی گشت در آنجا مقیم
گشت محبوبی جوانمرد و فهیم
از پیمبر اذن بگرفت آن امین
تا نماید قوم خود را اهل دین
از مدینه جانب آن دشت او
رفت و با سیصد نفر برگشت او
آمدندی خدمت خیرالانام
جملگی گشته مسلمان والسلام
چشمشان افتاد چونکه بر حسن
جمله گشتندی بدون ما و من
همزمان گفتند پس ای مجتبی
حجّت حقّی و بر تو مرحبا
علم دین با ما همه تعلیم کن
قلبمان را با خدا تسلیم کن
یا حسن مداح تو باشد « کمال »
کن قبول از او به حقّ ذوالجلال