شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
« در مدح حضرت علی (ع) به شیوۀ مثنوی »
حاج کمال مشکسار
حاج کمال مشکسار( مداحی معصومین و توسل به ایشان )
7

« در مدح حضرت علی (ع) به شیوۀ مثنوی »

یا علی ای که خدا را دیده ای
خود تو این را با همه فرموده ای
آنچه فرمودی به ما ، گفت خداست
عاشق و معشوق کی از هم جداست
تو خدا را جلوه ای ، ای نازنین
دیدن تو ، دید حق باشد یقین
مصطفی نور نخست کردگار
در جهان کرده است سِرّی آشکار
که علی با حقّ و حق هم با علی است
این سخن حقّ است و گفتاری جلی است
تا همه خلق جهان خرد و کلان
واقف و مخبر شوند از سّرِ آن
که علی هم اول و هم آخر است
که علی هم باطن و هم ظاهرست
که علی هم طیّب و هم طاهر است
که علی هم عالم و هم قادر است
پس کجا بینی جمالی جز علی
پس کجا یابی کمالی جز علی
صورتش از کلّ اشیا ظاهر است
سیرتش در کّلِ عالم حاضر است
هر کجا که بنگری روی علی است
هر کجا که میروی کوی علی است
نیست دیّاری در عالم غیر او
گرنمائی تا قیامت جستجو
اوست یکتا جلوه هایش مختلف
مستَتِر در حرف ها باشد الف
پس علی باشد یقین جانِ جهان
بی علی یکدم نماند این و آن
این و آن پیدا شدستی از علی
این شنو از من اگر اهل دلی
اهل دل در دل ببیند روی او
مست گردد از شمیم موی او
روز و شب مست از شراب حیدر است
حلقه سان همواره رقصان بر درست
چون تجلّی میکند از او علی
میشود حق از جمالش منجلی
مست و بیخود میشود از آن شراب
ز آتش آن باده میگردد کباب
سر ز پا نشناسد آن مست ازل
او خراب است از شراب لَم یَزَل
دامنش گیرید و ترک جان کنید
خویش را در پای او قربان کنید
پس نخواهید از جنابش خون بها
تا دهد خود را همیشه با شما
چون شما از عشق او بیجان شوید
آنچه اندر وهم ناید آن شوید
این جهان و آن جهان ، و آنچه در اوست
نیست پیش عاقلان الّا که پوست
پوست را بگذار وپس بردار مغز
بشنو از گوش دل این گفتار نغز
تا به پیش حضرتش راهت دهند
سر خطی از عشق اللّه اتدهند
در حضور خویش مستی ها کنی
در بطون جان جان مأوا کنی
تا ابد باشی چون من اندر سرور
باریابی دائماً اندر حضور
تو نپنداری «کمال» این شعر گفت
دُرِّ معنی را علی مردانه سُفت
تا ترا از خواب بیدارت کند
جز خدا ، از هر چه بیزارت کند
بر سر خوان کرم مهمان شوی
بر درِ یارت علی دربان شوی
او شود تو ، تو شوی او بیگمان
من و مائیّ و توئی گردد نهان
تا ابد آسوده در ملک شُهود
بی خبر باشی ز هر بود و نبود
مست و بیخود از شراب خویشتن
با خدا باشی ، بدون ما و من
مرده ای باشی روان در روی آب
از جمالت نور گیرد آفتاب
دست ها را سوی خود بینی دراز
روز و شب هستند بهرت در نماز