« دربارۀ خواجه حافظ شیرازی »
11
« دربارۀ خواجه حافظ شیرازی »
حافظا در دلم از امر خدا آمده ای
لطف کردی و در این کلبۀ ما آمده ای
آنچه بایست بگوش دل من برخواندی
آفرین بر تو که با صدق و صفا آمده ای
دل من چونکه صفا یافت ، تو ای چشمۀ نور
اندرین آینه خورشید نما آمده ای
حمد ولِلّه که ز اسرار تو واقف گشتم
چونکه درقلب من از راه وفا آمده ای
تو به گلزار من ای بلبل باغ ملکوت
از ازل تا به ابد نغمه سرا آمده ای
عشق یزدان چو سر و پای ترا سوخته است
با من سوخته در بزم لِقا آمده ای
چون فنائی تو ز عشق ازلی میدانم
اندرین میکده با جام بقا آمده ای
جام می در کف و مینوشی و مینوشانی
اندرین بزم تو بی روی و ریا آمده ای
چونکه دیدی تو مرا خسته دل ای مطرب عشق
در دل خسته اَباساز و نوا آمده ای
چون دوای دل بیماری و فرخنده طبیب
بهر بیماری این بنده ، دوا آمده ای
چشم بد دور که از لطف درین مسجد دل
با کلام اللّه خود بهر دعا آمده ای
اندرین معبد دل با می و مشک و کافور
همره کوکبۀ باد صبا آمده ای
بهر تسکین دل غمزدۀ سوخته ای
دیرگاهی است که هر صبح و مسا آمده ای
از ره بینش خود بحر دلم را دیدی
اندرین بحر تو از بهر شنا آمده ای
خود تو دانی که به تقدیر خدای منّان
اندرین فرش دل از عرش علا آمده ای
فرصتت باد که از فرط محبّت امروز
در حریم دل من بی سر و پا آمده ای
تو به نور ازلی چونکه فنا گردیدی
اندرین دور ، تو خود خانه خدا آمده ای
مرحبا بر تو که از بهر خدا در ره عشق
اندرین خلق خدا بهر فدا آمده ای
چون خداوند که عاشق به همه مخلوق است
بر همه خلق خدا چهره گشا آمده ای
هد هد هستی که به درگاه سلیمان زمان
تو به فرمان وی از ملک سبا آمده ای
آن سلیمان زمان کیست ؟ یقیناً مهدی است
که به دستور وی از بهر ثنا آمده ای
هدفت وحدت حق است بدون تردید
زین سبب در دو جهان کامروا آمده ای
موسی عشق تویی ، نفس لعین فرعون است
پیش او با ید و بیضا و عصا آمده ای
ای ولی در همه ذرات جهان از سر شوق
جلوه بنمودی و با نور ولا آمده ای
چونکه در وحدت حق جای جدائی نبود
تو در این کثرت مخلوق چرا آمده ای ؟
همه دانند به بندند به تقدیر و قضا
تو به الطاف خدا عین قضا آمده ای
هر کسی از عمل خویش جزائی دارد
جالب این است تو خود اصل جزا آمده ای
ای طبیب دل مجروح ، خدا را همه شکر
که در این دار عرض بهر شفا آمده ای
گر چه بی شکلی و بی رنگی و بی آلایش
بین ما با سر و دستار و عبا آمده ای
ای که در عالم لاهوت اقامت داری
بازگو از چه در این کهنه سرا آمده ای ؟
هر که چشم دل او باز بود می بیند
از ثریا به نزولت به ثری آمده ای
با ملائک که همه خادم دربار تواند
با دف و چنگ و نی و صوت و درا آمده ای
مثل حقّی که همه ذات وجودت چشم است
تو به بینش همه از پیش و قفا آمده ای
تو به کاشانه دلها همه با لطف و کرم
از پی تصفیه نفس و هوی آمده ای
عالِم علم خداییّ و خدای حکمت
بهر تدریس برای علما آمده ای
تو رفیقیّ و رفیق است خداوند جهان
از ره دل ، همه پیش رفقا آمده ای
حق ز تو راضی و تو راضی از او، از این رو
لایق سلطنت ملک رضا آمده ای
کام خود تلخ و دهان همه شیرین کردی
چون که اندر ره حق ، بی من و ما آمده ای
زان ندائی که ز حق می شنوی در شب و روز
از دل عاشق مسکین به ندا آمده ای
وجد و حالی که تو را هست یقین می دانم
از دل عاشق صادق به سُما آمده ای
کس چو این بنده دلسوخته نشناخت تو را
تا بداند ز کجا تا به کجا آمده ای
خلق گویند که حافظ بود از اهل زمین
کس چه داند که تو از عمق سَما آمده ای
ای که اندر ادبیات ورا می جویی
گویمت فاش که در عین خطا آمده ای
در بلیّات شدی غرق و نمی دانستی
که به پای خودت اکنون به بلا آمده ای
جلوه حق به کجا و ادبیّات کجا ؟
از منیّت ز پی جور و جفا آمده ای
ای عجب صوت و صدایش همه عالم بگرفت
باز از جهل خود اکنون به صدا آمده ای
ای ادیب ار نشنوی پاک از این خود بینی
کورکورانه تو بی چون و چرا آمده ای
هر کس از معنی اشعار تو چیزی گوید
تو از این تهمت افراد رها آمده ای
بعد از این جمله بدانند تو از جانب حق
پاک از هر صفت ما و شما آمده ای
این « کمال » است که بشناخت تو را ای حافظ
چون به پیشش همه با مهرگیا آمده ای