شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
« رها باش »
حاج کمال مشکسار
حاج کمال مشکسار( اندرزها و چند رباعی )
13

« رها باش »

مده آش ، مده آش
به هر هرزه قلاّش
که حیف است براو باش
کنی سرّ خدا فاش
رها باش ، رها باش
پر از نور خدا باش
مده راه ، خسان را
بده ره تو کسان را
مده باده ددان را
مکن مست خران را
رها باش ، رها باش
پر از نور خدا باش
تو از خویش جدائی
تو چون بی من و مائی
همه غرق خدائی
پر از مهر و وفائی
رها باش ، رها باش
پر از نور خدا باش
مکن فاش تو اسرار
مگو هیچ تو از یار
فرو بند تو گفتار
مکن خود به سرِ دار
رها باش ، رها باش
پر از نور خدا باش
خدا ظاهر و پیداست
ز هر چیزهویداست
پدید از همه اشیاست
هم اینجاست ، هم آنجاست
رها باش ، رها باش
پر از نور خدا باش
همه جلوه گر است او
ز هر روی ز هر مو
به جز حضرت او کو ؟
به هر کوی و به هر مو
رها باش ، رها باش
پر از نور خدا باش
خدا گفته به قرآن
که اویست به هرشان
برو نیک تو برخوان
به جُهّال مگو آن
رها باش ، رها باش
پر از نور خدا باش
مکن باده فروشی
مکن هیچ خروشی
اگر باده بنوشی
چه بهتر ز خموشی
رها باش ، رها باش
پر از نور خدا باش
هر آنکس که بُوَد پست
اگر از تو شود مست
به خونت بزند دست
طلبکار تو هم هست
رها باش ، رها باش
پر از نور خدا باش
اگر باده به خوبان
دهی از دل و از جان
همه با لب خندان
برقصند غزلخوان
رها باش ، رها باش
پر از نور خدا باش
به کُنج دل خونین
نشین با دل بی کین
در آن نور خدا بین
چه بهتر بود از این
رها باش ، رها باش
پر از نور خدا باش
شناسی تو اگر خویش
شوی قانع و درویش
نه پس باشی و نه پیش
نه کم باشی و نه بیش
رها باش ، رها باش
پر از نور خدا باش
به تن رهبر خود باش
به جان چاکر خود باش
به دل دلبر خود باش
به سر افسر خود باش
رها باش ، رها باش
پر از نور خدا باش
مباش این همه محزون
از این گردش گردون
بشنو عاشق مجنون
مخوان این همه افسون
رها باش ، رها باش
پر از نور خدا باش
خیالت ز خیالست
جلالت ز جلالست
جمالت ز جمالست
کمالت ز « کمال » است
رها باش ، رها باش
پر از نور خدا باش