24
ترجیع بند در وحدت حق تعالی
دوش رفتم به سوی میخانه
تا کشم زان شراب جانانه
ساقی گلعذار مشکین موی
ریخت در جام من سه پیمانه
درکشیدم چو جام اول را
شدم از فرط عشق دیوانه
جام دوم چو داد بر دستم
گشتم از جان خویش بیگانه
جام سوم چو ریخت در کامم
سوختم زان شرر چو پروانه
زین پیاپی شراب آتش عشق
خود تو بنگر که زنده ام یا نه
اندرین حال هاتفی از غیب
می سرود این سرود مستانه :
که نباشد از این جهان پیدا
غیر روی خدای بی همتا
دیدم آنجا که بحر و آب یکیست
جمله امواج و آن حباب یکیست
مهر و ماه و ثوابت و سیّار
همه در نور بی حساب یکیست
آب و باران ، تگرگ و برف و بخار
جمله در اصل با سحاب یکیست
کاسه و کوزۀ سفالین را
ساخته هر یک از تراب یکیست
غوره ، انگور ، شیرۀ هر تاک
هر سه در اصل با شراب یکیست
غنچه و عطر گل ز خوشبوئی
بی گمان هر سه با گلاب یکیست
هاتفی گویدم ز زیر نقاب
همه اشیاء بی نقاب یکیست
که نباشد از این جهان پیدا
غیر روی خدای بی همتا
باش آگه که دائماً آن یار
جلوه دارد به صورت اغیار
از ازل تا ابد به چشم همه
خویش را بیند از در و دیوار
ساخت از خویشتن عوالم را
تا نباشد به غیر او دیار
جلوه دارد ز روی هر موجود
هر چه بینی ز اندک و بسیار
اوست پیدا به صورت ضدّین
اوست پیدا ز روی هر گل و خار
اوست میخانه و می و ساقی
اوست مینا و جام و مست و خمار
گر به چشم درون دمی نگری
خود بینی به چشم او ناچار
که نباشد از این جهان پیدا
غیر روی خدای بی همتا
چون به میخانه نیز رفتم دوش
دیدم آنجا نشسته باده فروش
می کشان جام می گرفته از او
عده ای مست و عده ای مدهوش
اوفتادم به پای آن ساقی
باز کرد از برای من آغوش
گفتم ای پیر عشق روحانی
آتشم را ز باده کن خاموش
جام می بر کفم نهاد و بگفت :
می تلخ است زان زیاده منوش
چون کشیدم از آن می باقی
شدم او را غلام حلقه به گوش
آن زمان مست و بی خود افتادم
می شنیدم ز گوش دل ز سروش
که نباشد از این جهان پیدا
غیر روی خدای بی همتا
می روم هر زمان برابر دل
تا به بینم مه منوّر دل
من به دریای جان شوم غوّاص
بهر آن شاهوار گوهر دل
بینم آیات جملۀ کونین
بر نوشته همه به دفتر دل
می رسد بر مشام جان و دلم
بوئی از گلشن معطّر دل
می جان بخش روح افزائی
می کشم هر زمان ز ساغر دل
از غم عشق دلبری مه رو
می طپد هر زمان کبوتر دل
بهر دیدار یار در همه عمر
دوختم چشم خویش بر در دل
چون شدم در سرای عشق مقیم
این ندا آمدم ز دلبر دل :
که نباشد از این جهان پیدا
غیر روی خدای بی همتا
دوش رفتم به جایگاه نماز
تا کنم بهر یار خویش نیاز
نظرم چون به روی او افتاد
دهنم گشت از تحیر باز
گفتم ای پادشاه مه رویان
چه شود گر سخن کنی آغاز ؟
گفت ای عاشق بلادیده
گر نمائی به سوی من پرواز
می دهم رایگان به تو خود را
تا نباشی تو در نشیب و فراز
گفتمش هر چه خواهی از من زار
می دهم ای کریم بنده نواز
گفت در عشق من بمیر و سپس
بشنو از من همیشه این آواز
که نباشد از این جهان پیدا
غیر روی خدای بی همتا
از ازل هر که گشت محرم عشق
تا ابد غرقه گشت در یم عشق
آن که از عشق سوخت جان و تنش
مرد و آسوده گشت از غم عشق
گر بمیری تو در ره معشوق
پی بری آن زمان از عالم عشق
ای که داری هوای سلطانی
کن سکونت به شهر اعظم عشق
نوش کن چون « کمال » همواره
جرعۀ بادۀ دمادم عشق
تا شوی مست خویش و از ره دل
بشنوی آن زمان تو از دم عشق
که نباشد از این جهان پیدا
غیر روی خدای بی همتا