951
چه باک از تلخی دشنام دارم
اگر از یار خود پیغام دارم
چه غم دارم کز او الهام دارم
اگر می می خورم از ساقی جان
ز دل از بهر آن می جام دارم
اگر چشمش مرا مفتون خود کرد
همی دان فتنه از بادام دارم
اگر از تیر مژگانش شدم صید
خدنگی از کمان سام دارم
اگر زنجیر گیسویش مرا بست
سروری خوش در این آلام دارم
اگر آن دانۀ خالش دلم برد
سپاسی دائم از این دام دارم
اگر دل همچو رویش غرق خون شد
به دریائی ز خون آرام دارم
اگر شهد لبش شیرینیم داد
چه باک از تلخی دشنام دارم
اگر دیدم سهی سرو قدش را
از او در خانۀ دل گام دارم
اگر نور جلالش پخته ام کرد
کجا در طبع ، شعری خام دارم
اگر روز وصالش شب ندارد
چرا سال و مه و ایّام دارم
اگر از بادۀ عشقش مرا کشت
به او پیوسته روز و شام دارم
اگر نبود کمالی جز کمالش
« کمال » از چه من بدنام دارم