102
در مولود مسعود حضرت حجت سلام الله علیه
خیز که وقت می جانانه است
ساقی جان ساکن میخانه است
گر تو ز جان طالب گنجی ز شوق
گنج روان در دل ویرانه است
گر صدف دل شکنی از وفا
حاصل عمرت دُرِ یک دانه است
مرغ دلت در قفس تن اسیر
تا به کی اندر هوس دانه است
بهر پریشانی گیسوی خویش
عشق محبّان خدا شانه است
گر شوی از عشوه خوبان شهید
در ره دین مردن مردانه است
نیمۀ شعبان که بود دلفریب
از اثر مولد شاهانه است
مهدی دین تا به جهان جلوه کرد
قوّت دل باده شکرانه است
شمس رخش در دو جهان دلرباست
در دل ذرات وِرا خانه است
بلبل عاشق ز گل روی او
تا به ابد واله و دیوانه است
شمع دلم سوخت ز عشقش ولی
شهره به سوزش پر پروانه است
بر همه ذرات بود آشنا
کی ز کسی غائب و بیگانه است
آه که جود و کرمش بر دو کون
همچو خداوند کریمانه است
خنجر ابروش برای عدو
در رخ او آلت خصمانه است
شهد لبش بهر دل عاشقان
قصه جام می و پیمانه است
هر که شده مست شراب ازل
بندۀ این بانی خمخانه است
هر که گرفته است می از دست او
در ره دین مرد صمیمانه است
ای که ندانی که مکانش کجاست
منزل او در دل مستانه است
منکر او کوردل و ناتوان
پیرو او عاشق فرزانه است
گر گذری در رهش از جان خویش
رأی تو وللهِ حکیمانه است
هاتفی از گوشۀ میخانه گفت
شعر « کمال » است که رندانه است