874
رخت بر بستم و در خاک زمین گیر شدم
عهد کردم که دل خویش به خوبان ندهم
آه و افسوس که رندانه دلم را بردند
خون سرخی که به یک عمر دلم جمع آورد
در خم خویش نمودند و به شادی خوردند
باز در سر هوس عشق و جوانی دارم
گر چه از عشوۀ خوبان جهان پیر شدم
با که گویم که من از عشق بتان از ملکوت
رخت بربستم و در خاک زمین گیر شدم
من به تقصیر خود از بهر کرم دور شدم
گرچه موج از حرکاتش به یقین معذور است
بهر توحید که از موج خودش دور نبود
پس ندانم ز چه این موج ز دریا دور است
از وجود آن مه ماسوی وجود آمده است
تا می ناب زخون دل ما نوش کند
هر که آن خال و خط و قامت موزون بیند
می از او گیرد و از خویش فراموش کند
خرّم آن کس که در او نور محبت باشد
تاز نارش دل عشّاق جهان آب شود
هر که بوسد لب لعلش به جهان در همه عمر
بی خود و مست و دل افتاده و بی تاب شود
طاق ابروی بتان قبلگه عشّاق است
گر چه نزد عقلا کفر بود این آئین
آنچه کفر است به چشم سر اهل کثرت
عین دین است به چشم دل هر وحدت بین
روی مویش شده مرآت بهشت و دوزخ
که در آن آینه هر شخص رخ خود بیند
گل و خاری به هم آمیخته از چهره و مو
که یکی خار و یک از گلبن او گل چیند
گهی آن ساقی چشمش کندم مست و خراب
گهی آن مفتی زلفش دهدم جام شرنگ
گهی از شهد لبانش بمکم آب حیات
گهی از خنجر ابروش خورم تیر خدنگ
یار ما گر چه رخش از همه عالم پیداست
لیک از بهر من خسته به رخ بسته نقاب
جان سپردم ز عطش بر سر دریا و چو موج
غرقه ام لیک ندارم خبر از جنبش آب