شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
زبان حال بلبل
حاج کمال مشکسار
حاج کمال مشکسار( اشعار جدید )
872

زبان حال بلبل

من شاه عشق بلبل پر شور
کاندر قفس همیشه به زندانم
تا سرخ گشته روی گل از خونم
با روی زرد خویش غزل خوانم
جای شراب وصل ز مینایش
دارد شرنگ هجر بهر جامی
تا خنده زد به روز سیاهم او
گشته است روز روشن من شامی
بر گریه ام اگر چه همی خندید
من بر عسل ترش نکنم ابرو
زیرا ز سحرهای لب لعلش
هر لحظه کرده است مرا جادو
بر دوست هیچ کس بشود دشمن !
ای داوران عشق خیال انگیز
هرگز شنیده اید که بی رنگی
از رنگ خون دل بشود آمیز
هر چند دست خویش به خونم برد
من کردمش حلال به جان او
در قلب خود چو نیک نظر کردم
دیدم که قلب هست مکان او
از جام او چگونه نباشم مست
ای عاشقان وحدت و یک رنگی
زلفش چو اوفتاد به دست من
بر موی او چرا نزنم چنگی ؟
من اوست ، او من است به چشم عشق
گر چه به چشم عقل نمی آید ؟
اسرار عشق رابه کسی گفتن
جز در لباس عقل نمی شاید
هر لحظه راز گفت ز منقارم
کس جز صدای او نشنید از من
در قلب من نشسته غزل گوید !
من از زبان خویش شدم الکن
در خویشتن چو نیک نظر کردم
دیدم نگار خویش به یک تائی
پر کرده است جام می از خونم
بر تخت دل نشسته به زیبائی
گفتم ز جور باد خزان گردی
ای کرده ای ز عشق مرا مجنون
گفتا اگر ز شاخ برندم سر
از شاخ دیگری بشوم بیرون
گفتم چگونه سحر کنی با من
اندر لباس غیر شوی ظاهر
گفتا به جان دوست نمی بینم
کس همچو خود به سحر بود ماهر
گفتم لباس سرخ بپوشی باز ؟
در رجعت و دوباره شوی پیدا
گفتا به رنگها بکنم جلوه
تا پیش هیچ کس نشوم رسوا
گفتم ز عود چیست تو را مقصد ؟!
در رفت و آمدن به چه منظوری ؟
گفتا صلاح نیست بدانی این
زیرا ز خویشتن همه دم دوری
گفتم به عشق پاک تو را سوگند
بردار مهر راز از این نامه
گفتا خموش باش که بشکسته
از هیبت نوشتن آن خامه
گفتم تکامل است تو را مقصود
زین گفته های نغز فروزنده
گفتا که نقص نیست در این گفتار
زیرا « کمال » هست از آن زنده