877
شمع
من چیستم که بر سر آتش نشسته ام ؟
خون دلم ز دیده به رخسار جاری است
هرگز شنیده اید که خندد ز روی شوق ؟!
آن عاشقی که واله و شیدای زاری است
آن آتشی که در دل من شعله ور شده
خاک مرا گرفته و بر باد می دهد
و آن آب دیده سرو وجود مرا ز عشق
چون آب داد مژده آزاد می دهد
هرگز شکایتی نکنم من ز کار خود
زیرا که سوخت جسم مرا جان خویشتن
و آن آب دیدگان که مرا غرق خویش کرد
بحری است بی کرانه ز باران خویشتن
فانی شوم زخویش ز نار کباب دل
چون بی خودان ز سوزش شرب شراب جان
باقی شوم به خویش ز نور شراب خویش
مستانه در حریم دل خود شوم روان
از سوز خویش می زنم آتش لباس خویش
خاکسترش به فرق پراکنده می کنم
چون عاشقان به خنجر ابروی خویشتن
خود را ز عشق می کشم و زنده می کنم
من از دیار عشق سفر می کنم به عشق
جز آب چشم و آتش دل ، زاد راه نیست
گر خویش راه و رهبر و مقصود و رهبرم
من کیستم ای عجب این طرفه راز چیست
من در « کمال » خویش بسر می برم مدام
زیرا که نقص نیست به غیر از کمال من
مردم ز خویش و زنده شدستم به خویشتن
چون بود عین هستی من در زوال من