شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
با جت عشق کنم عزم سفر
حاج کمال مشکسار
حاج کمال مشکسار( اشعار جدید )
879

با جت عشق کنم عزم سفر

سفری می کنم از خویش به خویش
اندرین راه پر از خوف و خطر
گر چه اینجا خطری نیست که نیست
با جت عشق کنم عزم سفر
زاد راه سفرم دانی چیست ؟
تا کنی فاش بهر خرد و کلان
نان و آبی نبود توشۀ راه
بجز از خون دل و اشک روان
قصۀ کوتاه در این راه دراز
هستم از شدت نزدیکی دور
چشمۀ نور ز تابیدن آن
نکند دیدۀ روشن را کور ؟!
مژده ای می رسد از مقصد دل
که تو را نیست رهی تا مقصود
قاصد و مقصد و مقصود یکیست
چون که جز هست نباشد موجود
زین بشارت همه دم مست شوم
سر نهم بر در هر میخانه
بیخود از خویش به بینم در جان
پرتو نور رخ جانانه
جان جان ساقی مه روی من است
که من از ساغر عشقش مستم
اگر از هجر در آیم از پای
باز در وصل بگیرد دستم
من از این قصه بسی حیرانم
که میان من و او حائل نیست
لیک سرّی است در این عاشق را
که خبر داراز آن عاقل نیست
چون ز ساقی می وحدت گیرم
می شوم بی خود و مجنون و خراب
از شراب قدح کثرت او
می نمایم دل مجروح کباب
چون تجلّی کنم از خویش به خود
نبود فرق میان من و او
جوی و یم چون به هم آمیخته شد
چه بود فرق میان یم و جو ؟
گیرم از پیر مغان داروی عشق
دفع رنج دل بیمار کنم
پس از آن در کف با قدرت او
عقل را بسته گرفتار کنم
ایها الناس به میخانۀ دل
ساقی بزم محبت همه اوست
می بیرنگ ز جام وحدت
می نهد در کف هر دشمن و دوست
موی و رویش شده هر دشمن و دوست
چون بود هر دو یقین مظهر او
گرتو از دیدۀ حق بین نگری
روی مو باشد و مو باشد رو
گه ز رو ، گاه ز مو جلوه گر است
تا که پنهان شود از بیگانه
لیک بیگانه که باشد جز او
تا دهد گوش به این افسانه
یار ، بیگانه نماید خود را
تا بگویند که از اغیار است
پس بدانید که در کسوت غیر
یار بنشسته ولی عیّار است
غیر ازاو کیست در این ملک وجود ؟
که کند جلوه به شکل من و ما
گر چه امواج فراوان بینی
جمله باشند عیان از دریا
موج دریا بود و دریا موج
عین دریاست که امواج شده
موج ها جمله « اَنَا الْحَق ْ » گویان
بر سر دار چو حلاج شده
موج بگرفته می از ساغر بحر
مست و بی خویش چنین رقصان است
شده آسوده ز بار من و او
دائماً خنده کنان گریان است
موج تا بود همان دریا بود
از عدم کی به وجود آمده است ؟
شد ز نابود کجا بود عیان ؟
پس همان بود به بود آمده است
خواست تا حُسن رخ خود بیند
ساخت آئینه ای از موجودات
اندر آن آینه چون کرد نظر
بود خود عکس و جمال و مرآت
روی خود دید و به خود عاشق شد
عشق ورزید به خود جانانه
بعد از آن عاشق و معشوق پدید
گشت از مسجد و از میخانه
من ز خود شعر نگویم هرگز
آنچه او خواست ز من گویا شد
قطره ای بود « کمال » از دریا
بازدر بحر شد و دریا شد