214
بخش۱۶
ببند غنچه صفت لب زمانه خونریز است
گل مراد چه جویی سموم پاییز است
سراب حسرت ایام حاصل فرهاد
شراب دلکش شیرین به کام پروز است
لبم به جام و سرشکم به جام م یلغزد
تهی ز باده و از اشک جام لبریز است
به هر که می نگرم غرق بدگمانیهاست
ز هر که می شنوم داستان پرهیز است
ز لاله زار جهان بوی داغ می اید
به جویبار دود خون چهوحشت انگیز است
همیشه کشور دارا خراب از اسکندر
هماره ملکت جم زیر چنگ چنگیز است
از آنچه رفت به ما هیچ جای گفتن نیست
چرا ؟ که در پس دیوار گوشها تیز است
کدام نقطه دمی امن می توانی زیست
بهر کجا کهروی آسمان بلاخیز است
چنان شکست زمانه پرم که پندارم
شکنجه های تو بر من محبت آمیز است
من و مضایقه از جان ؟ تو آنچنان خوبی
که پیش پای تو جان حمید ناچیز است