99
غزل شمارهٔ ۸۰۰
بی ساز انفعال سراپای من تهی ست
چون شبنم ازوداع عرق جای من تهی ست
نیرنگ عالمی به خیالم شمرده گیر
صفر ز خودگذشته ام اجزای من تهی ست
رنگی ندارد آینهٔ مشرب فنا
ازگرد خوا دامن صحرای من تهی ست
دل محو مطلق است چه هستی کجا عدم
از هرچه دارد اسم معمای من تهی ست
چون صبح بالی از نفس سرد می زنم
عمری ست آشیانهٔ عنقای من تهی ست
از نقد دستگاه زیانکار من مپرس
امروز من چوکیسهٔ فرد ای من تهی ست
چون پیکر حبابم از آفت سرشته اند
از مغز عافیت سر بی پای من تهی ست
یارب نقاب کس ندّرد اعتبار پوچ
از یک حباب قالب دریای من تهی ست
تاکی فروشم از عرق شرم جام عذر
چشمش خمار دارد و مینای من تهی ست
بیدل سرمحیط سلامت چه موج وکف
تا او بجاست جای تو و جای من تهی ست