91
غزل شمارهٔ ۷۹۹
عنقا سراغم از اثرم وهم و ظن تهیست
در هر مکان چو نقش نگین جای من تهیست
بی حرف ساز صوت و صداگل نمی کند
زین جا مبرهن است که این انجمن تهیست
چشم حریص و سیری جاه ، این .چه ممکن است
هرچند شمع نور فشاند لگن تهیست
این خانه ها که خار و خس انبار حرص ماست
چون حلقه های در همه بی رفتن تهیست
بر رمز کارگاه سخن پی نبرد ایم
تاکی زبان زپرده بگوید دهن تهیست
ضبط نفس غنیمت عشرت شمردنست
گر بوی گل قفس شکند این چمن تهیست
عمری ست گوش خلق ز افسون ما و من
انباشته ست پنبه و جای سخن تهیست
ناموس شمع کشته به فانوس واگذار
دستی کز آستین به در آرم ز من تهیست
می در قدح ز بیکسی شیشه غافل است
چندان که غربت است پر از ما، وطن تهیست
نتوان به هیچ پرده سراغ وصال یافت
بیدل ز بوی یوسف ما پیرهن تهیست