111
غزل شمارهٔ ۴۴۳
نفس محرک جسم به غم فسرده ماست
غبار خاک نشین را، ر م نسیم عصاست
مرا معاینه شد از خط شکستهٔ موج
که نقش پا ی هوا سرنوشت این دریاست
به کنه مطلب عجزم کسی چه پردازد
لب خموش طلسم هزار رنگ صداست
چو سرو بی طمع از دهر باش و سر بفراز
که نخل بارور از منت زمانه دوتاست
من از مرورت طبع کریم دانستم
که آب گشتن بحر اینقدر ز شرم سخاست
ز دام صحبت مردم رهایی امکان نیست
کسی که گوشه گرفت از جهانیان عنقاست
چو جام طرح خموشی فکن که مینا را
هجوم خنده صدای شکست رنگ حیاست
فراق آینهٔ زنگ خورده هستیست
دمی که جلوه کند آفتاب سایه کجاست
همان حقیقت هیچ است نقش کون و مکان
به هرجه می نگری یک سراب جلوه نماست
زبان طعن نگردد غبار مشرب ما
هجوم خار همان زیب دامن صحراست
به پاس دل همه جا خون سعی باید خورد
که راه بر سر کوه است و بار ما میناست
به فکرمصرع موزون چه غم خورد بیدل
خیال سرو تواش دستگاه طبع رساست