112
غزل شمارهٔ ۴۴۲
نشئهٔ هستی به دور جام پیری نارساست
قامت خم گشته خط ساغر بزم فناست
اهل معنی در هجو م اشک ، عشرت چیده اند
صبح را در موج شبنم خندهٔ دندان نماست
عافیت خواهی ، وداع آرزوی جاه کن
شمع این بزم از کلاه خود به کام اژدهاست
گر ز اسرار آگهی کم نیست قصان ازکمال
*ن خط پ * بار خواندی ابدایت ه انتهاست
بعد مردن هم نی ام بی حلقهٔ زنجیر عشق
هر کف خاکم به دام گردبادی مبتلاست
موی پیری می کشد مارا به طوف نیستی
شعله سان خاکستر ما جامهٔ احرام ماست
سینه صافان را هنر نبود مگر اسباب فقر
جو هر اندر خانهٔ آیینه نقش بوریاست
گر ز دامن پا کشیدی دست از آسایش بدار
چون سخن از لب قدم بیرون نهد جزو هواست
دستگاه از سجدهٔ حق مانع دل می شود
دانه را گردنکشی سرمایهٔ نشو و نماست
دوزخ نقد است دور از وصل جانان زیستن
بی تو صبحم شام مرگ و شام من روز جزاست
شوق می بالد خیال ماحصل منظور نیست
جستجو بی مقصداست وگفتگو بی مدعاست
در عدم هم کم نخواهد گشت بیدل وحشتم
شعله خاکستر اگر شد بال پروازش رساست