91
غزل شمارهٔ ۳۰۱
ای آینهٔ حسن تمنای تو جانها
اوراق گلستان ثنای تو زبانها
بی زمزمهٔ حمد تو قانون سخن را
افسرده چو خون رگ تار است بیانها
از حسرت گلزار تماشای تو آبست
چون شبنم گل آینه در آینه دانها
بی تاب وصال است دل اما چه توان کرد
جسم است به راهت گره رشتهٔ جانها
آنجاکه بود جلوه گه حسن کمالت
چون آینه محو است یقینها وگمانها
از مرحمت عام تو درکوی اجابت
گم گشته اثرها به تک وپوی فغانها
از قوت تأیید توتحریک نسیمی
بر بحرکشد از شکن موج کمانها
در چارسوی دهرگذرکرد خیالت
لبریز شد از حیرت آیینه دکانها
در پردة دل غیر خیالت نتوان یافت
جولانکدة پرتو ماهند کتانها
در دیدة بیدل نبود یک دل پر خون
بی داغ هوای تو درتن لاله ستانها