118
غزل شمارهٔ ۲۱۰
به خیال چشم که می زند قدح جنون دل تنگ ما
که هزار میکده می دود به رکاب گردش رنگ ما
به حضور زاویهٔ عدم زده ایم بر در عافیت
که زمنت نفس کسی نگدازد آتش سنگ ما
به دل شکسته ازین چمن زده ایم بال گذشتنی
که شتاب اگرهمه خون شود نرسد به گرد درنگ ما
کسی از طبیعت منفعل به کدام شکوه طرف شود
نفس آبیار عرق مکن زحدیث غیرت جنگ ما
به فسون هستی بیخبر، زشکست شیشهٔ دل حذر
شب خون به خواب پری مبر ز فسانه های ترنگ ما
گهری زهر دو جهان گران ، شده خاک نسبت جسم و جان
سبکیم ین همه کاین زمان به ترازو آمده سنگ ما
ز دل فسرده به ناله ای نرسید تاب وتب نفس
ببرید ناخن مطرب ازگره بریشم چنگ ما
سخن غرور جنون اثر، به زبان جرأت ماست تر
مژه بشکنی به ره نظر، پراگردهی به خدنگ ما
چه فسانهٔ ازل و ابد چه امل طرازی حرص وکد؟
به هزارسلسله می کشد سرطرة توزچنگ ما
ز غبار بیدل ناتوان دل نازکت نشودگران
که رود زیادتوخودبه خود چونفس زآینه زنگ ما