78
غزل شمارهٔ ۲۰۷۳
گر چراغ ازنفس سوخته بر می کردم
شب هنگامهٔ تشویش سحر می کردم
آرزو در غم نامحرمی فرصت سوخت
کاشکی سیرگریبان شرر می کردم
گرد اوهام رهایی نشکستم هیهات
تا قفس را نفسی بالش پر می کردم
یاد آن دولت بیدارکه در خواب عدم
چشم نگشوده بر آن جلوه نظر می کردم
زان تبسم که حیا زیر لبش پنهان داشت
چه شناهاکه نه در موج گهر می کردم
آه بیدردی فرصت نپسندید از من
آن قدر جهد که خونی به جگر می کردم
فطرت از جوهر تنزیه که در طبع من است
آب می شد اگر اظهار هنر می کردم
این بنایی که جهان خمزدهٔ پستی اوست
نردبان داشت اگر زبر و زبر می کردم
امشبم نالهٔ دل اشک فشان پر می زد
چقدر حل معمای شرر می کردم
قدم سعی به جایی نرساندم بیدل
کاش چشمی به نمی آبله تر می کردم