129
غزل شمارهٔ ۱۵۶
گل بر رخت گشود نقاب کشیده را
آیینه آب داد ز روی تو دیده را
عمریست درسم از لب لعل خموش تست
یعنی شنیده ام سخن ناشنیده را
ماییم و حیرتی و سر راه انتظار
امید منقطع نشود دام چیده را
نتوان به وحشت از سر آسودگی گذشت
دام ره است گوش صدای رمیده را
خالی ست بزم صحبت ما ورنه در میان
فرصت کجاست اشک ز مژگان چکیده را
اندیشه فال وهم زد و عمر نام کرد
گرد رم به دام نفس واتپیده را
گرداب را نشد خس و خاشاک عیب پوش
مژگان ندوخت چاک گریبان دیده را
دردسر زبان مده از حرف نارسا
از خم برون میار می نارسیده را
در زیر چرخ یک مژه راحت طمع مدار
آفت شناس سایهٔ سقف خمیده را
کرد آب بی زبانی مینای بسملم
در موج خون صداست گلوی بریده را
خواری جزای پای ز دامن کشیدن است
دریاب اشک از مژه بیرون دویده را
تا زندگی ست عمر اقامت نصیب نیست
وحشت شکسته دامن صبح دمیده را
در دام اضطراب کشد عشق را هوس
آرام نیست آتش خاشاک دیده را
بیدل به دام سبحه محال است فکر صید
بی موج باده طایر رنگ پریده را