110
غزل شمارهٔ ۱۵۵
کو دماغ جهد، تن در خاکساری داده را
ناتوانی سخت افشرده ست نبض جاده را
وصل نتواند خمار حسرت دلها شکست
کم نسازد می کشی خمیازه جام باده را
از زبان خامشی تقریر من غافل مباش
جوهرتیغ است این موج به جا استاده را
نیست ممکن رنگ را با بوی گل آمیختن
کم رسد گردکدورت دامن آزاده را
بی تکلف شعله جولان تمنای توایم
نقش پای ما به رنگ شمع سوزد جاده را
شوخی چشمت هم از مژگان توان دیدآشکار
گردن مینا بود رگهای تاک این باده را
سینه صافی می کند آیینه را دام مثال
از قبول نقش نبود چاره لوح ساده را
موج درگوهر زآشوب تپشها ایمن است
نیست تشویش دگر در بند دل افتاده را
زندگی نذر فناکن از تلاش سوده باش
حفظ تاکی مشت خاری سوختن آماده را
ساز خسّت نیست بیدل بی درشتیهای طبع
کمتر افتد نرمی پستان زن نازاده را