113
غزل شمارهٔ ۱۵۴
قید هستی نیست مانع خاطرآزاده را
در دل مینا برون گردی ست رنگ باده را
خوابناکان را نمی باشد تمیز روز و شب
ظلمت ونور است یکسان تن به غفلت داده را
ناتوانی مشق دردی کن که در دیوان عشق
نیست خطی جز دریدن نامه های ساده را
همچوگوهر سبحهٔ یکدانهٔ دل جمع کن
چند چون کف بر سر آب افکنی سجاده را
نیست سرو از بی بری ممنون احسان بهار
بار منت خم نسازدگردن آزاده را
آب در هر سرزمین دارد جدا خاصیتی
نشئه باشد مختلف در هر طبیعت باده را
اشک یأس آلوده بود، از دیده بیرون ریختم
خاک بر سرکردم این طفل ندامت زاده را
هرکجا عبرت سواد خاک روشن می کند
خجلت کوری ست چشم از نقش پا نگشاده را
بی نفس گشتن طلسم راحت دل بوده است
موج منزل می زنم تا محوکردم جاده را
بیدل از تسلیم ، ما هم صید دلهاکرده ایم
نسبتی ، با زلف می باشد سر افتاده را