104
غزل شمارهٔ ۱۵۳
نیست باک از برق آفت دل به آفت بسته را
زخم خنجر فارغ از تشویش دارد دسته را
برنمی آید درشتی با ملایم طینتان
می شکافد نرمی مغز استخوان پسته را
خاک نتواند نهفتن جوهر اسرار تخم
طبع دون کی پاس داردنکتهٔ سربسته را
یأس کرد آخر سواد موج دریا روشنم
خواندم از مجموعهٔ آفاق نقش شسته را
نشئه را از شوخی خمیازهٔ ساغر چه باک
نیست از زنجیرپروا نالهٔ وارسته را
خصم عاجز را مدارا کن اگر روشندلی
می کشد شمع ازمژه خاربه پا بشکسته را
نسخهٔ حسن آنقدر روشن سوادافتاده است
کز تغافل می توان خواندن خط نارسته را
محوشد هستی وتشویش من وماکم نشد
شبهه بسیار است مضمون ز خاطرجسته را
تا زغفلت وارهی درفکرجمعیت مباش
تهمت خواب است مژگان بهم پیوسته را
دام راه دل نشد بیدل خم وپیچ نفس
پاس گوهر نیست ممکن رشتهٔ بگسسته را