121
غزل شمارهٔ ۱۵۷
نیست با مژگان تعلق اشک وحشت پیشه را
دانهٔ ما دام راه خوی داند ریشه را
عیش ترک خانمان از مردم آزاد پرس
کس نداند جزصدا قدرشکست شیشه را
می شود اسرار دل روشن زتحریک زبان
می دهداین برگ ، بوی غنچهٔ اندیشه را
کم ز هول مرگ نبود غلغل شور جهان
نعرهٔ شیراست مطرب مجلس این بیشه را
همت فرهاد ما را سرنگونی می کشد
ناخن خاریدن سرگر شمارد تیشه را
گر شود دشمن ملایم چشم لطف از وی مدار
مومیایی چاره ننماید شکست شیشه را
طبع را فیض خموشی می کند معنی شکار
نیست دامی جز تأمل وحشی اندیشه را
موج صهباگر به مستان زندگی بخشد رواست
از رگ تاک است میراث کرم این ریشه را
عشق بردارد اگر مهر از زبان عاجزان
نالهٔ یک نی به آتش می دهد صد بیشه را
نوراین آیینه را جوهر نمی گردد حجاب
نیست مژگان سد ره چشم تماشاپیشه را
گر نباشد بی تمیزیها مآل کار عشق
کوهکن برصورت شیرین نراند تیشه را
مفلسان را بیدل از مشق خموشی چاره نیست
تنگدستی باز می دارد ز قلقل شیشه را