73
غزل شمارهٔ ۱۱۴۹
خطی که بر گل روی تو آب می ریزد
به سایه آب رخ آفتاب می ریزد
زبان نکهت گل ازسوال خود خجل است
لبت ز بسکه به نرمی جواب می ریزد
فلک زخون شفق آنچه شب به شیشه کند
صباح در قدح آفتاب می ریزد
به هرچه دیده گشودیم گرد وبرانی ست
دل که رنگ جهان خراب می ریزد
خیال تیغ نگاه تو خون دلها ر بخت
به نشئه ای که ز مینا شراب می ریزد
بیا که بی توام امشب به جنبش مژه ها
نگه ز دیده چوگرد ازکتاب می ریزد
دمی که از دم تیغت سخن رود به زبان
به حلق تشنهٔ ما حسرت آب می ریزد
به گریه منکر تردامنان عشق مباش
که اشک بحر ز چشم حباب می ریزد
شکنج حلقهٔ دامی که جیب هستی تست
اگر ز خویش برآیی رکاب می ریزد
تو ای حباب چه یابی خبر ز حسن محیط
که چشم شوخ تو رنگ نقاب می ریزد
درین محیط زبس جای خرمی تنگ است
اگر به خویش ببالد حباب می ریزد
بر آتش که نهادند پهلوی بیدل
که جای اشک ، شرر زبن کباب می ریزد