118
غزل شمارهٔ ۷۸
از در یار گذر نتوان کرد
رخ سوی یار دگر نتوان کرد
ناگذشته ز سر هر دو جهان
بر سر کوش گذر نتوان کرد
زان چنان رخ، که تمنای دل است
صبر ازین بیش مگر نتوان کرد
با چنین دیده، که پرخوناب است
به چنان روی نظر نتوان کرد
چون حدیث لب شیرینش رود
یاد حلوا و شکر نتوان کرد
سخن زلف مشوش بگذار
دل ازین شیفته تر نتوان کرد
قصهٔ درد دل خود چه کنم؟
راز خود جمله سمر نتوان کرد
غم او مایهٔ عیش و طرب است
از طرب بیش حذر نتوان کرد
گرچه دل خون شود از تیمارش
غمش از سینه به در نتوان کرد
ابتلایی است درین راه مرا
که از آن هیچ خبر نتوان کرد
گفتم: ای دل، بگذر زین منزل
محنت آباد مقر نتوان کرد
گفت: جایی که عراقی باشد
زود از آنجای سفر نتوان کرد