109
غزل شمارهٔ ۷۷
من رنجور را یک دم نپرسد یار چتوان کرد؟
نگوید: چون شد آخر آن دل بیمار چتوان کرد؟
تنم از رنج بگدازد، دلم از غم به جان آرد
چنین است، ای مسلمانان مرا غمخوار چتوان کرد؟
ز داروخانهٔ لطفش چو دارو جان نمی یابد
بسازم با غم دردش بنالم زار چتوان کرد؟
دلا، بر من همین باشد که جان در راه او بازم
اگر آن ماه ننماید مرا رخسار چتوان کرد؟
چو از خوان وصال او ندارم جز جگر قوتی
بخایم هم از بن دندان جگر ناچار چتوان کرد؟
سحرگاهان به کوی او بسی رفتم به بوی او
بسی گفتم: قبولم کن، نکرد آن یار چتوان کرد؟
چنان نالیدم از شوقش که شد بیدار همسایه
ز خواب این دیدهٔ بختم نشد بیدار چتوان کرد؟
مرا چون نیست از عشقش به جز تیمار و غم روزی
ضرورت می خورم هر دم غم و تیمار چتوان کرد؟
عراقی نیک می خواهد که فخر عالمی باشد
ولیکن یار می خواهد که باشد عار چتوان کرد؟