214
و حسرتی
(به پاسخِ استقبالیه یی)
۱
نه
این برف را
دیگر
سرِ بازایستادن نیست،
برفی که بر ابروی و به موی ما می نشیند
تا در آستانه ی آیینه چنان در خویشتن نظر کنیم
که به وحشت
از بلندِ فریادوارِ گُداری
به اعماقِ مغاک
نظر بردوزی.
باری
مگر آتشِ قطبی را
برافروزی.
که برقِ مهربانِ نگاهت
آفتاب را
بر پولادِ خنجری می گشاید
که می باید
به دلیری
با دردِ بلندِ شبچراغی اش
تاب آرم
به هنگامی که انعطافِ قلبِ مرا
با سختی ِ تیغه ی خویش
آزمونی می کند.
نه
تردیدی بر جای بِنمانده است
مگر قاطعیتِ وجودِ تو
کز سرانجامِ خویش
به تردیدم می افکند،
که تو آن جُرعه ی آبی
که غلامان
به کبوتران می نوشانند
از آن پیش تر
که خنجر
به گلوگاهِشان نهند.
۲
کجایی؟ بشنو! بشنو!
من از آنگونه با خویش به مهرم
که بسمل شدن را به جان می پذیرم
بس که پاک می خواند این آبِ پاکیزه که عطشانش مانده ام!
بس که آزاد خواهم شد
از تکرارِ هجاهای همهمه
در کشاکشِ این جنگِ بی شکوه!
و پاکیزگی ِ این آب
با جانِ پُرعطشم
کوچ را
همسفر خواهد شد.
و وجدان های بی رونق و خاموشِ قاضیان
که تنها تصویری از دغدغه ی عدالت بر آن کشیده اند
به خود بازم می نهند.
۳
منم آری منم
که از اینگونه تلخ می گریم
که اینک
زایشِ من
از پسِ دردی چهل ساله
در نگرانی ِ این نیمروزِ تفته
در دامانِ تو که اطمینان است و پذیرش است
که نوازش است و بخشش است. ــ
در نگرانی ِ این لحظه ی یأس،
که سایه ها دراز می شوند
و شب با قدم های کوتاه
دره را می انبارد.
ای کاش که دستِ تو پذیرش نبود
نوازش نبود و
بخشش نبود
که این
همه
پیروزیِ حسرت است،
بازآمدنِ همه بینایی هاست
به هنگامی که
آفتاب
سفر را
جاودانه
بار بسته است
و دیری نخواهد گذشت
که چشم انداز
خاطره یی خواهد شد
و حسرتی
و دریغی.
که در این قفس جانوری هست
از نوازشِ دستانت برانگیخته،
که از حرکتِ آرامِ این سیاه جامه مسافر
به خشمی حیوانی می خروشد.
۴
با خشم و جدل زیستم.
و به هنگامی که قاضیان
اثباتِ آن را که در عدالتِ ایشان شایبه ی اشتباه نیست
انسانیت را محکوم می کردند
و امیران
نمایشِ قدرت را
شمشیر بر گردنِ محکوم می زدند،
محتضر را
سر بر زانوی خویش نهادم.
و به هنگامی که همگنانِ من
عشق را
در رؤیای زیستن
اصرار می کردند
من ایستاده بودم
تا زمان
لنگ لنگان
از برابرم بگذرد،
و اکنون
در آستانه ی ظلمت
زمان به ریشخند ایستاده است
تا منش از برابر بگذرم
و در سیاهی فروشوم
به دریغ و حسرت چشم بر قفا دوخته
آنجا که تو ایستاده ای.
۵
من درد بوده ام همه
من درد بوده ام.
گفتی پوست واره یی
استوار به دردی،
چونان طبل
خالی و فریادگر
[درونِ مرا
که خراشید
تام
تام از درد
بینبارد؟]
و هر اندامم از شکنجه ی فسفرینِ درد
مشخص بود.
در تمامتِ بیداریِ خویش
هر نماد و نمود را
با احساسِ عمیقِ درد
دریافتم.
عشق آمد و دردم از جان گریخت
خود در آن دَم که به خواب می رفتم.
آغاز از پایان آغاز شد.
تقدیرِ من است این همه، یا سرنوشتِ توست
یا لعنتی ست جاودانه؟
که این فروکشِ درد
خود انگیزه ی دردی دیگر بود؛
که هنگامی به آزادیِ عشق اعتراف می کردی
که جنازه ی محبوس را
از زندان می بردند.
نگاه کن، ای!
نگاه کن
که چگونه
فریادِ خشمِ من از نگاهم شعله می کشد
چنان که پنداری
تندیسی عظیم
با ریه های پولادینِ خویش
نفس می کشد.
از کجا آمده ای
ای که می باید
اکنونت را
این چنین
به دردی تاریک کننده
غرقه کنی! ــ
از کجا آمده ای؟
و ملال در من جمع می آید
و کینه یی دَم افزون
به شمارِ حلقه های زنجیرم،
چون آب ها
راکد و تیره
که در ماندابی.
۶
نفسِ خشم آگینِ مرا
تُند و بریده
در آغوش می فشاری
و من احساس می کنم که رها می شوم
و عشق
مرگِ رهایی بخشِ مرا
از تمامیِ تلخی ها
می آکند.
بهشتِ من جنگلِ شوکران هاست
و شهادتِ مرا پایانی نیست.
۱۰ تیرماه ۱۳۴۷